میدانی؟ بودنت را از هر چه هست وُ نیست بیشتر دوست دارم وُ میخواهم هرچه جُز رنجیدن خودم! شاید الان هست که بگویی تو چقد خودخواهی! خودت را از منم بیشتر دوست داری! بگو.. هر چه میخواهی بگو اصلاً برایم مُهم نیست! چون نمیدانی...
ولی نبودنت، نبودنت را از هر چه هست و هر چه نیست کمتر میخواهم! اصلاً نمیخواهم، ولی حتی نبودنت را هم دوست دارم، این احساس که میگوید کاش بودی را و ُعقلم داد میزند هیس! هم دوست دارم.
برای دلی که دست و پا میزدن برای بودنت محبوبِ من؛ برای دیدنت، برای آن لهجه ی شیرین که دوست دارم!
میخواهم باشی! امّا نمیخواهم بدانی....
احساس من همان تاسیانی است که بارها معنایش کرده بودم برایت،
نمیدانستم قرار است زمان بچرخد تا تو تاسیان را در من زنده کُنی! تاسیان بودن را..
من آن شهر دورم که دریا نداره، پُر از جای ِخالی
چقد فکر کردم به دلبستگیهام،
به یه خواب راحت واسه خستگی هام،
خدا رو چه دیدی؟! شاید دستتو زیر بارون گرفتم!
شاید خنده برگشت، خدا رو چه دیدی؟!..
خوشی دورمون زد، بلا دورمون گشت!
خدا رو چه دیدی؟!...