Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن آوای رمان
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی آوای رمان بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
عنوان: دروازه لورال
ژانر: فانتزی
نویسنده: سارابهار
ناظر: @Hadiseh
خلاصه:
مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی میشود که در باورش هم نمیگنجند.
ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تکتک قتلهای زنجیرهای کتاب چاپ شدهاش و ورود موجوداتی تاریک به زندگیاش، موجوداتی که کمترین چیزیکه از مولی میگیرند ثانیهای خوابِ راحت است.
ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد؟!
*پ.ن: «لورال» به معنی درخت گیلاس یا برگهای همیشه سبز است.
نویسندهی عزیز؛ ضمن خوشآمد گویی،
سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود، خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود
قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید.
مقدمه:
تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش میکرد؛ اما هیچگاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آنقدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستارههای آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت. خونی که از ماه چکه میکرد.
ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این بار خودش چشم بست، ندانست و مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور میکرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است؛ اما حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امنتر از تاریکی بود.
و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .
لوکیشن: «قارهی ایکس_کشور آیشلند»
(1 فوریه 2045)
***
«مولی سانچز»
با ذوق و شوقی که از سر تا پایم میبارید، از درب شیشهایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون میروم.
با افتخار قدم برمیداشتم. صدای کوبش پاشنههای نیمبوتهای دوست داشتنیام بیش از پیش، سرخوشم میکرد. کتاب رمانِ جناییام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیستودو سال عمرم بود.
باید به خانوادهام و از همه مهمتر به ماریان و تریسی خبر میدادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانوادهام تشویق و حمایتم کردهاند. از خیابان که رد میشوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است، با یک کالسکه بچه از مقابلم رد میشود. به هم لبخند میزنیم و من لحظهای هم خودم را و هم آن مادر و فرزندش را متوقف میکنم و به سمت نینیِ درون کالسکه میروم.
یک بچهی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.
علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم، خصوصاً بچهها، طبیعت و حیوانها. با اجازهی مادرش، با پنبهی نرمالو سلفی میگیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم. سپس با لبخند از آنها دور میشوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت میکنم. کیف چرمِ قهوهایفامم که بیشتر شبیه کوله است را طبق عادت، میگذارم روی صندلی عقب و همانطور که استارت میزنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیستودو سالگیام از پدر و مادرم هدیه گرفتهام و خیلی دوستش دارم، خیره میشوم و سریع برمیدارمش. بیهیچ صبری، عکسهای پنبهای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست میکنم. چشمهای کهرباییاش با تیشرت سفید و شلوارک مشکی که به تن داشت، باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند. خصوصاً با پوست سفید و برفیاش، با هشتگ «نینی برفی» پستش میکنم و سریع از اینستاگرام خارج میشوم تا حواسم پی پیامهای دایرکت و استوریها نرود. شماره ماریان را میگیرم. چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم همراه موبایلم روی گوشم است. باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است. امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی! یک بوق، دو بوق، سه بوق. قطع میکنم و دوباره تماس میگیرم.
چند لحظه منتظر میمانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی! ماری همیشه آنلاین و در دسترس است بهجز وقتهایی که من کارش داشته باشم. گندت بزنند دخترک مخ گچی! بهتر است بروم خانهاش، البته اگر این وقت روز خانه باشد. گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است، آنقدر که مرا معطل میکند.
سرعتم را به طرف خانه ماریان بیشتر میکنم. باید باهم صحبت کنیم و برای جشن موفقیتِ دوتاییمان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد که میرسم، منتظر میمانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه میکنم و با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخسیخی از آنهایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شدهاند و موهایش به این شکل در آمده، مواجه میشوم که با لبخند نگاهم میکند. متین لبخند میزنم و رویم را برمیگردانم که چشمم به چراغ طلایی میافتد. ذوق زده پایم را میگذارم روی گاز. خیابانهای خلوت آیشلند، جان میدهند برای مسابقات رالی! من عاشق خطر و هیجان هستم؛ ولی اوج خطر کردنم رالی خیابانی است که از دیدگاه خودم دهن اژدهاست!
هربار هم لامبورگینی مشکیام فکش پایین میآید ولی مگر من بیخیال میشوم؟ همانطور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگیام فکر میکردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. باز هم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه میزند.
شاید تریسی از او خبر داشته باشد. بلافاصله فکرم را عملی میکنم و با تریسی تماس میگیرم. سی ثانیه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوقهای پیدرپی و بیپاسخ، ثمرهاش بود. حتماً امروز آن دو مخ گچی میخواهند مرا با جواب ندادن، دیوانه کنند. نکند پیش از من باخبر شدهاند کتابم چاپ میشود و میخواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را میپوشاند.
در همین حین، گوشیام میلرزد و صدایش بلند میشود. به صفحه گوشی خیره میشوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشیام خودنمایی میکنند.
چیزی در ذهنم فرمان میدهد که حالا من جواب ندهم تا بفهمند چه کسی است! به جای دلقک بازی، لبخندی میزنم و سرخوشانه تماس را متصل میکنم و موبایل را نگه میدارم دم گوشم. منتظرم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم میشود:
- الو...مولی!
در حالی که از مغزم میگذشت: «احتمالا با بغض و گریه، میخواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» میگویم:
- جانم تریسی؟
یکآن بغضش تبدیل به گریه میشود و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:
- هی! تریس خوبی؟
به جز صدای گریهاش، هیچ صدایی از آن سمت خط نمیآمد. هرچه صدایش میزدم به جای آنکه جواب مرا بدهد مُدام گریه میکرد. خدای من! مگر چه بر سرش آمده بود؟ فرمان را لحظهای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:
- تریسی! یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!
صدای هقهقش بیشتر بلند میشود و در لابهلای گریههایش میگوید:
- مولی بیا، بیمارستان... .
یک لحظه وحشت تمام وجودم را میگیرد. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانوادهام اتفاقی افتاده است؟
خیره به مسیر مقابلم که پر از ماشین با سرنشینان کلافه است، نگران مینالم:
- چیشده تریس؟ لطفاً حرف بزن.
و تماس قطع میشود! قلبم در قفسهاش بیتابی میکرد.
نگران و پر از استرس شده بودم. با صدای بوق ماشینهای عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم. اصلاً نمیدانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم. به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم. مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم. تمام طول مسیر فقط این در فکرم میگذشت که نکند برای خود تریسی یا خانوادهاش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد. هنوز خبری از ماریان هم نبود. نمیدانستم نگران کدام یک باشم. بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه میراندم و رد میشدم. خیلی سریع خود را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم. آنقدر نگران و آشفته بودم که حتی دربهای ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی، چنگ زدم و ماشین را با دربهای باز رها کردم. سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.
قلبم به شدت میزد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، میشنیدم. وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم. از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوهای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان نشسته بود، بدون هیچ مقدمهای پرسیدم:
- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به اینجا آوردن؟
لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش میآمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد. گویا تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی. ولی مگر آنجا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظهای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:
- خونسرد باشید، الآن چک میکنم.
میخواستم با مُشتهایم دکور صورتش را تغییر دهم تا ببینم آن موقع میتواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد، آن هم دُرست زمانیکه ماریان جواب تماسم را نمیدهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت میکند. نگران خانواده و دوستانم هستم و به درستی هیچ اطلاعی از حال و روز هیچکدامشان ندارم. قبل آنکه تصمیم احمقانهام را عملی کنم صدایش بلند میشود:
- خیر خانم. هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز و یا اولرو، ثبت نشده.
آنقدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم. لعنتی! پس تریسی آنجا چه غلطی میکند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم میفشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماسها شدم. در حالی که داشتم با تریسی تماس میگرفتم؛ دیدم از پلهها درحال پایین آمدن است. نزدیکتر که آمد، سرش را بالا آورد. چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشمهای عسلیاش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟
در اولین نگاهی که به او انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت. موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.
چشمهای عسلیِ قرمزشده و پُف کردهاش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و اینها همه و همه، گواهِ گریههای طولانیاش بودند. ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی من، آمده بود؟
همانطور که به من رسد، خودش را در آغوشم جا میدهد. هنوز هم هقهق میکند. نمیخواستم از آغوشِ خود دورش کنم؛ ولی باید میفهمیدم که چه اتفاقی افتاده است. کمی، تنها کمی از خود جدایش کردم و در چشمان اشکبارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:
- آروم بگیر تریسیِ عزیزم! بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟
با بغض و گریه میخواهد لب باز کند که صدای گریههای زنی مانع میشود. کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاهوسفید کوتاهی داشت برگشتم.
بهطور مداوم فریاد میکشید و دخترم گویان، با دستهای لرزانش بر روی سرش میکوبید. چند نفری توجهشان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای آن زن. تریسی گویا آن زن را میشناخت. چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکهای تریسی هم شدت گرفتند. میخواستم بغلش کنم؛ ولی یک آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت. دستهایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمهوار اسمی صدا میزد.
- ماریان، ماریان.
منظورش ماریانِ خودمان، بود؟
اصلاً ماری چه ربطی به گریههای تریسی و آن زن داشت؟ خدای من! آنجا چه خبر بود؟ با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:
- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمیگی و فقط گریه میکنی؟
با هقهقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:
- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم...مولی!
نه! این حقیقت ندارد. خدای من! گوشهایم، کاش گوشهایم هیچگاه برای شنیدن همچون خبری به من یاری نمیرساندند. اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم. نه به بیمارستان بودنش و نه به یک همچون اتفاقی. دست و پایم بیحس شده بود. ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم. تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشکهایش و دخترمدخترم گفتنش را به ماریان، نمیفهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت؛ اما من گویا چشمانم دچار خشکسالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچکترین کمکی نمیکردند.
شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آنقدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم میخواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، میخواهم رفیقم را برای آخرین بار ببینم.
***
«آندرا جانسون»
صدای گلوله به شدت روی اعصابم است. حتی بیشتر از گلولهای که خوراکِ بازویم شده بود. رابین گفته بود چون زخمی شدهام از جایی که هستم تکان نخورم؛ ولی مگر من حالیام میشد؟ آن هم زمانیکه خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت. تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص! در حالی که قیافهام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفتتیرم را با دست راستم چنگ زدم. نگاهی به تیشرت قرمزِ خونآلود و شلوار جینِ مشکیِ خاکآلودم انداختم. بازوی چپم به طرز وحشتناکی خونریزی داشت. لبهایم را به شدت روی هم فشردم و بیخیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباسهای خاکیام تکان دادم و از پشت دیوار خرابهای که سنگر گرفته بودم، خارج شدم. بازوی طفلکم از درد داشت جیغ و ویغ میکرد. برایش زمزمه کردم:
- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چارهای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!
همانطور که به سمت ساختمان نیمهکاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود، قدم برمیداشتم نفس راحتی کشیدم از اینکه بازوی راستم زخمی است و نمیتواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟! آهی کشیدم از دست خودم و خود درگیریهای همیشگیام و آرامآرام وارد ساختمان نیمهکاره شدم. اسلحه بهدست، جلوتر رفتم.
میخواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم را نگیرد و ناکاوت نشوم. از پروازِ گلولههای بیشمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.
کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همان بازوی زخمی، پُشتکزنان خودم را از بین بارشِ گلولهها رد کردم و خود را انداختم در اتاقی نیمهکاره، بیدر و پیکر و گور به گور شدهای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.
- بهبه چه پهلوونیم من!
رابین که با دیدنم فهمیده بود خریتم گل کرده است در جوابم گفت:
- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون توی همون جهنم؟
سرخوشانه خندیدم و گفتم:
- آهان، بمونم توی جهنم که تو اینجا از بهشت لذت ببری؟
او هم خندید و گفت:
- اوه آره! اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حورهاش گلولهان.
کنارهم پایینِ پنجرهای که رابین از آن شلیک میکرد، سنگر گرفتیم. از قیافهاش عرق و خستگی میبارید. با درد نالیدم:
- چطور از اینجا خارج بشیم؟
خیره به اسلحهی یوزیِ در دستش، گفت:
- نیاز به یه نقشه داریم.
سریع گفتم:
- من یه نقشه دارم.
با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:
- شوخی کردم.
بی توجه به زخمم، یک پسگردنی نثارم کرد و زیر لب غرغر کرد. قبل از آنکه دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اتاقی که ما در آن بودیم میشدند، ما را به خودمان آورد.
- بلند شید دستهاتون رو ببرید بالا!
متعجب ولی بیخیال بلند شدیم و خیره ماندیم به آنها. دوازدهنفر بودند و همهشان تا دندان مسلح!
- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحههاتون رو بندازین زمین و دستهاتون رو ببرید بالا.
من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیشخند خاص خودش رو به آنها گفت:
- باشهباشه دستهامون رو میبریم بالا؛ ولی شرمنده رُفقا، دستهای ما فقط واسه شلیک کردن میره بالا!
***
«مولی سانچز»
دست راستم را از لای پتو بیرون میآورم و هشدار ساعت را که روی میز کوچک کنار تختم است، خاموش میکنم. چشمانم را باز میکنم و با آرامش پلک میزنم.
سعی میکنم روی برخورد پلک بالایی به پلک پایینیام تمرکز کنم. چند بار این حرکت را تکرار میکنم. این حرکت همیشه به من حس خوبی میدهد و تا حدودی باعث میشود این لحظه فقط به برخورد پلکهایم به هم فکر کنم نه چیز دیگری همچون تلخیِ رفتن ماریان و نبودنش را برای لحظه کوتاهی در حدِ چند ثانیه به فراموشی بسپارم. چند روزی که حسابش را دقیق ندارم، از مرگ ماریان گذشته است. در این مدت کاری جز اشک ریختن و تلخ کردن کل زندگیام نکردهام؛ اما از دیشب تصمیم گرفته بودم که دیگر قوی باشم و جا نزنم. اگر ماریان به هر دلیلی رفتن را انتخاب کرده است، این نباید باعث شود شخص دیگری نیز به همان حال دچار شود. من همیشه یک احساساتیِ با منطق بودهام. همیشه در هر شرایطی، احساساتی میشدم و اشکهایم را میریختم، بیخوابی میکشیدم، از خورد و خوراک میافتادم و با همه ارتباطم را محدود میکردم؛ ولی بعد از آن هرچند دیر، عزمم را برای قوی بودن جزم میکردم. چارهای هم جز آن نبود و این برایم یک اصل مهم بود در زندگی. نباید میگذاشتم بیشتر از این خودم و یا تریسی، درد بکشیم. از روی تخت تکنفره اتاق سابقم بلند میشوم و بعد از کش و قوس دادن به عضلاتم، با برداشتن حوله، وارد حمامی که سمت چپِ اتاقم قرار دارد میشوم. بعد از یک دوش گرفتن کوتاه و رسیدگی به دندونهای سفید و ردیفم، از حمام خارج میشوم و همانطور که با سشوار مشغول خشک کردن موهایم هستم، به خودم در آینه زل میزنم. آنقدر که این مدت را با گریه گذراندهام، رگههای قرمزی دورِ مردمکهای یشمیفامِ چشمانم ظاهر شدهاند. آه بلندی میکشم و سشوار را میگذارم روی میز آرایش مشکی اتاقم و به طرف کمد لباسهایم میروم و دربش را باز میکنم. بلوز کرمیفامی با شلوار لی مشکی، بیرون میکشم و بدون لحظهای از دست دادنِ وقت، میپوشمشان. جلوی آینه قدی اتاقم میایستم و دستی به موهای بلند و قرمزفامم که فرهای ریز و دُرشت آنها را در بر گرفتهاند، میکشم.
موهای بلند و تقریباً صد سانتیام کاملاً صاف اند، فقط این خودم هستم که درگیر حال بد بودهام و به موهای بیچارهام بیتوجهی کردهام و گذاشتهام به این حال دچار شوند. به انواع لوازم آرایشی روی میز خیره میشوم که البته بیشترشان هم متعلق به تریسی و ماریان هستند، برای وقتهایی که اینجا چتر میشدند.
و باز یادِ رفتنِ ماریان و خاطراتش چنگ میاندازد روی قلبم.
سالها رفاقت و حالا اینطور رفتنش خودِ دردِ بی درمان بود برایم. دردی که باید با او کنار میآمدم و میساختم وگرنه مرا از پا در میآورد و من هرگز آدمِ از پا در آمدن نبودم. یعنی به خودم این اجازه را نمیدادم که باشم. کاش به من میگفت برای چه میخواهد همچون کاری بکند. مگر چه کم داشت؟! میدانم، حسرتش همیشه روی قلبم باقی میماند. حسرت اینکه آنقدر برایش غریبه بودم که حتی از درد دلش که منجر به مرگش شد خبر نداشتم. با بغض آهی میکشم.
از ماریان قوی، محکم و منطقی هیچگاه انتظار خودکشی نداشتم. اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان میتوانستم به آن فکر کنم. آخر چرا؟ چطور توانست؟ برای چه؟! از او سوالات بیشماری داشتم. دوباره آهی میکشم و بغضم را قورت میدهم.
نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم؛ اما حس میکردم چارهای جز قوی بودن ندارم. حداقل بخاطر تریسی، او حالا به جز من هیچ دوستی ندارد و من مجبورم بخاطر او هم که شده، قوی باشم. تریسی خیلی دختر ضعیف و شکنندهای است و میترسم سالها نتواند با این موضوع کنار بیاید. از آخرین تماس تلفنی که با مادرش داشتم، او میگفت تریس یک هفته است که دُرست و حسابی غذا نخورده است. باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگهداشتنِ همین یک رفیقی که برایم مانده است و حس میکنم اگه ماری هم جای من میبود همین کار را میکرد. گوشیام را برمیدارم و برای تریسی تایپ میکنم: «قرارمون یکساعت دیگه، کافیشاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری!»
با لبخند پیام را سند میکنم. امیدوارم با بیرون رفتنمان حالش کمی بهتر شود. نیمبوتهای کرمیفامم را با بلوزم ست میکنم و کیف هلالی مشکیام را با شلوار لیام. از اتاقم خارج میشوم و برای اینکه به خانوادهام نشان دهم حالم خوب است و قرار نیست افسردگی بگیرم و کور و کچل شوم؛ جیغجیغ کنان از پلههای طبقه بالا سُر میخورم به سمت پایین!
- یـوهو! صبح بخیر اهل خونه.
مادرم قبل از همه با ذوق میگوید:
- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.
میروم به طرفش و خودم را کمی روی پنجههایم که اسیر نیمبوتهایم هستند بلند میکنم و بالا میکشم تا بتوانم لُپش را ببوسم. آخر من قدم 170 و مادر قدش 180 و هم قد پدرم است و اینطوری میشود که من وقتی میخواهم ببوسمشان به گوششان هم نمیرسم.
لپش را میبوسم و مینشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفرهمان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلاییِ دوطبقهمان قرار دارد. در همین حین پدرم و پوتلی هم وارد میشوند. با دیدن پدرم، لبخند میزنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل است که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم میآید. آنها هر دو بازنشستهی نیروی دریایی آیشلند هستند. پوتلی با دیدنم نچنچ میکند و میگوید:
- اوه! بالآخره از غارت اومدی بیرون؟
با تمامِ درگیریهایی که من و خواهر شانزده سالهام همیشه داشتهایم، باز هم چون اکنون بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمیگویم و با لبخند به او خیره میشوم. بابا به من نزدیک میشود و موهای قرمزفامم را میبوسد. پوتلی در مقابل من و پدر مقابل مادر مینشینند و مشغول صبحانه خوردن میشویم. مادر با مهربانی از من میپرسد:
- مولی عزیزم، میخوای بری سرکار؟
قبل از آنکه پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم میگوید:
- توماس، همونطور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.
درحالیکه لقمه را در دهانم میچپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:
- اوه نه مامان جونم! اولاً اینکه خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمیرم، میرم دیدن تریسی.
مادر با لبخند سرش را تکان میدهد و کارم را تأیید میکند و پدر میگوید:
- کار خوبی میکنی دخترم، همدیگه رو تنها نذارین.
آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت میدهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر میکشم. عزم رفتن میکنم و از جایم بلند میشوم. اول خطاب به پدرم میگویم:
- چشم حتماً بابا.
و سپس درحالیکه راه میافتم، خطاب به هر سه نفرشان با لبخند میگویم:
- همهتون رو دوست دارم... فقط برمیگردم خونه خودم، نگرانم نباشید.
قبل از آنکه مادر با نگرانیهایش که بهخاطر مهربانیهایش است و نمیخواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج میشوم. به سمت ماشین خوشگلم میروم و سوارش میشوم. استارت میزنم و با تمام توان، پایم را میگذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی میرانم.
***
خیلی زود میرسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سهنفرهمان است. یعنی بود.
آه! باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده میشود.
با حسرت کیفم را برمیدارم و از ماشین پیاده میشوم.
وارد کافی شاپ میشوم و اول از همه چشمم میافتد به دختر کوچولویی که پیراهن پرنسسیِ صورتی تنش است و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیرههای آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شدهاند. به او لبخند میزنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیقتر و پاکتر جواب میدهد. با دیدن لبخندش احساس میکنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر میشود.
آرام رو برمیگردانم و به دنبالش میگردم. میبینمش که دورتر از جایگاه همیشگیمان با حالتی آرام و مظلوم نشسته است. تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفتهی آبیفامش با موهایش که به طرز بیپروایی دورش ریختهاند، بدونِ هیچ نوع آرایشی، این را نشان میدهد که هنوز هم با زندگی سر جنگ دارد و با نبود ماریان حتی یک درصد هم کنار نیامده و این کارم را سختتر میکند، خیلی سختتر. سریع به طرفش قدم برمیدارم. نزدیکش که میرسم با صدایی بلند که سعی میکنم سرحال باشد میگویم:
- اوهاوه! ببین اینجا چی داریم... یه گاوِ خوشگل!
با دیدنم از جا بلند میشود و خودش را در آغوشم جا میدهد. لحظهای بعد هردو مینشینیم مقابل هم و تریسی میگوید:
- مولی تو خیلی بیشعوری، میدونستی؟
با لبخند یک تای ابرویم را بالا میدهم و با کمال پر رویی میگویم:
- آره درجریانم، خب بعدش؟
اخمهای ظریفش را درهم میکشد و میگوید:
- دو ساعته منو کاشتی اینجا، زیر پام علف سبز شد.
با خنده گفتم:
- خب خداروشکر، اصلاً خیالم راحت شد. گاوم علف داشته بخوره!
غرغر میکند:
- گور به گور شده!
لبخندم را حفظ میکنم و میگویم:
- اوه انگار خیلی دلت پره ها!
باز هم لبهایش را غنچه میکند و اخمهایش را درهم میکشد و غرغرکنان میگوید:
- همینه که هست... حالا گدا گشنه بازی درنیار، یه چیزی سفارش بده بیارن گلوم خشکسالی گرفت!
دستم را برای گارسون بالا میبرم و خطاب به تریسی میگویم:
- باشه تریسی جونم، من سفارش میدم ولی دُنگت رو باید بدی ها!
چشمانش گشاد میشود و باز غر میزند:
- جون به جونت کنن، خسیسی!
نیشم را برایش باز میکنم و میگویم:
- همینه که هست... این به اون در!
سرش را با تأسف برایم تکان میدهد و به گارسونی که رسیده کنار میزمان سفارش یک عالم خوراکی میدهد.
خوشحالم که حالش کمی بهتر شده است و میتواند چیزی بخورد. ولی امیدوارم خودش حساب کند! من خسیس نیستم! فقط یک کم، زیادی به فکرِ اقتصادم هستم. درست است که سطح مالی خانوادهام بالاست؛ اما من از تولد 18 سالگیام که تصمیم گرفته بودم درسم را رها کنم و با پدرم مخالفت کردم، از خانه بیرون زدم و یک خانه نقلی در یکی از محلههای متوسطِ آیشلند با پولی که بابا به عنوان سهم ارثم به حسابم واریز کرده بود، خریدم. بعدش هم چون نیاز بود مشغول به کار شوم با کمک یکی از اساتیدِ قبلیام، در یک مؤسسه انتشاراتی به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم و از همان زمان به بعد نویسندگی را هم شروع کردم. درآمد کمی داشتم؛ ولی باز هم خوب بلد هستم شرایط اقتصادیام را مدیریت کنم. دخل و خرجم از خانوادهام کاملاً جدا است و فقط تولدهایم مادر و پدر برایم هدیههای گران قیمتی همچون موبایل و ماشین میخرند. چون به جز هدیه تولدم، چیز دیگری از خانوادهام قبول نمیکنم. کلاً در هر زمینهای، عاشق استقلال داشتن هستم.
***
«آندرا جانسون»
چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که چشمم به آن خورد، سقف سفید بود. باید خیلی احمق باشم که نتوانم در همان ثانیه اول تشخیص دهم آنجا بیمارستان است؛ ولی من چطور آنجا هستم؟! لحظهای به مغزم فشار میآورم. آهان! از بهت و تعجبِ آشکاری که در چشمانشان موج میزد استفاده و شروع به شلیک کردن کردیم. از افرادی که وارد اتاق شده بودند ثانیهای بعد فقط چند تا جسدِ آبکش شده باقی مانده بود. با صدای آژیر ماشین پلیس، نفسی راحت و پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه! گذاشتم تاریکی مرا ببلعد! بله دیگر من که غش نمیکنم؛ ولی غش میکنم! همیشه، دقیقاً وسط عملیاتها! خودم هم از دست خود، شاکی هستم واقعاً. دهان میگشایم و روی خودم غر میزنم:
- حالا زخمیای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی میشی؟ غشت چیه این وسط؟!
درحالیکه داشتم خرخرهی خودم را میجویدم، صدای در آمد. سرم را چرخاندم و دیدم رابین با یک خانم دکتر، وارد اتاق شدند. رابین با دیدن چشمان بازم، با ذوق خرکیاش میگوید:
- بهوش اومدی پهلوون؟
چشمغرهای نثارش کردم و اشاره کردم به حضور دکتر.
دکتر هم سریع خود را رساند بالای سرم و مشغول چک کردن و کارهای مربوط به دکتریاش شد. والا من چه میدانم خب! هرکسی فقط از تخصص خودش سررشته داره دیگر. تخصص او پزشکی است و تخصص من شکار ماوراء. حالا یک مقدار درگیری و کتک خوردن هم تخصصم است؛ ولی اصلش همان است که گفتم! صدای رابین که در تلاش است با لحنی آرام و پر از احترام با دکتر همصحبت شود، مرا از خود درگیریام بیرون میکشد.
- خانم دکتر، حالش خوب میشه؟
دکتر که یک خانم بلوندی تُپل مُپل است. اول نگاه پر از فحشی به رابین میاندازد و بعد میپرسد:
- شما شوهرش هستید؟
رابین با چشمهای برقلمبیده اول به منِ زخمیِ فلکزده و سپس به دکتر نگاه میکند و در جوابش میگوید:
- نه خدانکنه! چرا این فکر رو کردین؟
خانم دکتر با تعجب اخم میکند که رابین سریع برای جمع کردن چرندی که گفته است، دهان باز میکند و میگوید:
- آها حتماً چون این مدت هی بالا سرش بودم و مثل پروانه دورش میچرخیدم، فکر کردین ما... خیر خانم دکتر، بنده رفیقشم.
دکتر که مشخص است از وراجیهای رابین خسته است، سرش را بی معنی تکان میدهد و میگوید:
- خب دسترسی به خانوادشون دارین؟ باید باهاشون صحبت کنم.
قبل از آنکه رابین به خودش زحمت بدهد که گند دیگری بالا بیآورد، توجه دکتر را به خودم جلب میکنم و میگویم:
- ببخشید خانم دکتر! خانوادهی من، رفیق من، همراه من، همه کسوکار من رابینه. هرچی لازمه ایناهاش، اینجا مثل میخ کج وایستاده، باهاش صحبت کنید.
رابین چپ چپ نگاهم کرد. میدانستم بعداً حالم را سر اینکه به میخ کج تشبیهاش کردم میگیرد.
خانم دکتر با کمی اخم و ذرهای مهربانی خطاب به من میگوید:
- ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم.
لحظهای مکث کرد و سپس با تردید گفت:
- توی بدنت بهجز این گلولهای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخمهای کهنه دیگه هم دیده میشه.
یا خودِ خدا! گاومان زایید! بیشمار قلو زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور میکند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است. حق دارد، در دنیایی که هیچکس جادو را باور ندارد چه کسی باور میکند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال میشوم و مثل بز نگاهش میکنم که میپرسد:
- نکنه کار این آقا رابینه؟
پیش از آنکه بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلکزدهتر و گردن شکستهتر از من است و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز میکند و میگوید:
- حرفها میزنید دکتر جان! مگه من جرأت میکنم این آتیشپاره رو سیاه و کبودش کنم؟
خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد:
- باور کنید عین چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک!
چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید!
رابین همچنان به سخنرانیاش ادامه داد:
- همه این بلاها رو، توجه کنید تکتک این بلاها و کبودیهایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه!
نمیدانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش میکنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفتمان تکان داد و از اتاق خارج شد. سریع خطاب به رابین غریدم:
- حالا من روانیم آره؟ حسابت رو میرسم.
سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمیام چون اطلاعات غلط بهدستمان رسیده بود و رکب خورده بودیم. با نیش باز گفت:
- اولأ اینکه این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجاتمون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب!
با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:
- عرعر... زود باش، درد دارم.
سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمیام و شروع کرد به خواندن وردی. لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. اگر به ما بود که هیچوقت پایمان به بیمارستان باز نمیشد، چون رابین قدرت درمانگری داشت و میتوانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بودهام برای بیهوش بودنم بوده است، وگرنه اگر بهوش میبودم این همه وقتمان اینجا تلف نمیشد. اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آنجا بهجای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمنهای بشر که خودشان را انسان تلقی میکنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، روبهرو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند، بهم میریزد. باز هم خوب بوو ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریباً تمام بود! بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بودهایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زدهایم. گرچه هیچگاه به آیشلند احساس تعلق نکردهام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، اینکه اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمیشود. پلیسها ما را با نهایت احترام رساندند به بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!
***
«مولی سانچز»
- هوی یابو، با توام!
با صدای تریسی از افکارم به بیرون کشیده میشوم و با ذوق میگویم:
- جانجان... بنال هاپوی عزیزم!
باز چشمانش نمناک است و نامم را نجوا میکند:
- مولی!
با مهربانی به او خیره میشوم و پاسخ میدهم:
- جانِ مولی؟
درحالیکه دستانش را بیهدف بین موهای قشنگش حرکت میدهد میگوید:
- من... من میخوام دانشگاه رو ول کنم.
مهربانی چشمانم، جایش را به حیرت و تعجب میدهد و میپرسم:
- چی؟ زده به سرت؟
تریسی آهی میکشد و میگوید:
- من نمیتونم از پس درس و دانشگاه بر بیام، میفهمی؟
با حرص میگویم:
- نه نمیفهمم! چطور قبلاً میتونستی الآن نمی... . وسط حرفم میپرد و با چشمهای اشکآلودش مینالد:
- قبلاً ماریان زنده بود.
با این حرفش دلم میخواست بغلش کنم و همانجا بنشینم زار بزنم؛ ولی این راهش نبود. دستهایش را میگیرم و باز مهربان میشوم و میگویم:
- تریس... قشنگِدلم؛ فکر میکنی ماریان میخواد تو بهخاطر مرگش از پیشرفتت بزنی؟
پاسخم را نداد هیچ که حتی خودش را کمی روی میز کشید جلوتر و سرش را گذاشت روی دستهایم و زد زیر گریه. آه لعنتی! خودم هم دست کمی از حال او نداشتم و میخواستم همراهیاش کنم؛ ولی من مولی بودم، یک دخترِ خود ساخته و محکم، کسی که معتقد است حتی نباید جلوی دوست ضعف نشان بدهی چه برسد جلوی دشمن! برای همین اکنون که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی اشک میریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطرهای اشک در چشمانم حلقه نزند. صدایش زدم:
- تریسی! گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت میشه، تو که اینو نمیخوای؟
سرش را بلند میکند و با دستهای خوشفرمش اشکهایش را پاک میکند و با چشمهای غرق در اشکش به من خیره میشود. نگاهش که میکنم، برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف میرود. دستانش را دوباره در دستم میگیرم و میگویم:
- لطفاً به خودت بیا.
معصومانه میگوید:
- میدونی چند روزه ندیدمش... چهقدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... .
ناامیدی در صدایش داشت دیوانهام میکرد، اجازه ندادم حرفش را تکمیل کند و گفتم:
- دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمیشه که کاری بکنیم جز اینکه بریم کلیسا شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم.
درحالیکه داشت اشکهایش را از روی صورت قشنگش پاک میکرد نالید:
- آره فکر خوبیه؛ ولی کاش میشد باهاش حرف بزنیم.
با مهربانی به چشمان قشنگش لبخند زدم:
- عالی میشد، ولی راهی نیست تریسی.
یک لحظه احساس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشمانش فوران کرد و گفت:
- هستهست!
با تعجب پرسیدم:
- منظورت چیه تریس؟!
مثل یک بچه کوچک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد:
- آرهآره، خودشه!
یک تای ابرویم را بالا دادم و منتظر به او زل زدم که گفت:
- احضارش میکنیم!
ناخودآگاه پوزخندی روی لبهایم نقش بست و گفتم:
- چی؟ خل شدی؟
- مسخرهام نکن مولی، جدی میگم.
اینبار بیتعارف خندیدم و گفتم:
- احضار فقط تو فیلماست دیوونه!
لبهایش را جمع کرد و با لجاجت در پاسخم گفت:
- نخیر مولی خانم، احضار واقعیه!
خدای من! درست مانند دختربچههای کوچک شده بود که هرچه به آنها میگفتی باز حرف خودشان را میزدند. نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زادهی تخیلِ نویسندههای ژانرِ وحشت، نیست.
با دستانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:
- نه مولی، اینطور نیست، بهت ثابت میکنم.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با حرصی ناشی از کجخلقیها و بچهبازیهایش غریدم:
- چرا نمیفهمی رفیق من... اینا همش دسیسههای فانتزیِ ذهن نویسندههاست واسه هیجانزده کردنِ مخاطب!
چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- نُچنُچ کاملاً واقعیه. فقط به یه مدیوم نیاز داریم.
به صندلی تکیه دادم و با حرص و بیچارهگی نالیدم:
- مدیوم از کجا بیاریم؟
چشمانش برقی زد:
- من یکی رو میشناسم.
بازم نالیدم:
- از کجا؟ آخه تو مدیوم از کجا میشناسی دختر؟
باز مشغول بازی با موهایش شد و گفت:
- دوست داداشمه.
- داداشت که خیلی سرش توی درس و دانشگاهه. فکر نمیکردم با همچین خرافاتیهایی در ارتباط باشه. بعدشم مطمئنی کار دوست داداشت درسته؟
لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
- آره مطمئنم.
با اعصابخوردی گفتم:
- ولی من مطمئن نیستم.
- آه مولی! خب حالا تکلیف چیه؟
فهمیدن اینکه یک دندهگی به جانش افتاده اصلاً کار سختی نیست. اگر این راهش باشد که آرام بگیرد و با واقعیت کنار بیاد و روند زندگیاش را به درستی ادامه دهد، پس چارهای جز همراهی کردنش در این راه برایم نمیماند. گرچه اعتقادی به روح و احضارش نداشتم و از دیدگاه من اشخاصی که به خودشان مدیوم میگویند، یک مُشت کلاش و کلاهبردار بیشتر نیستند.
برای همین حرفی که در ذهنم بود را به زبان آوردم:
- باشه تریس، میریم برای احضار.
با حرفم چشمانش برقی میزند که سریع میگویم:
- اما نه پیش اون مدیومِ.
تکهای از سالادی که در بشقابی پر نقش و نگار، روی میز قرار دارد، میکند و در دهانش میچپاند. سپس با دهن پر میپرسد:
- آخه کی جز مدیوم میتونه کمکمون کنه؟
خلاصهوار میگویم:
- کشیش.
تریسی خواست حرفی بزند ولی با دیدن تحکمِ در صدا و چشمانم، حرفش را خورد و سکوت کرد. دستش را نرم نوازش کردم و گفتم:
- میریم کلیسا، از کشیش کمک میخواهیم. فقط بعدش باید بچسبی به زندگیت، مفهومه؟
دستانم را محکم میگیرد و با لحنی آمیخته با درد و ذوقی نو شکفته میگوید:
- کاملاً.
***
«آندرا جانسون»
رابین درحالیکه با نوک انگشت موهای بهم ریختهاش را میخاراند گفت:
- وقتشه از اینجا، جیم بزنیم آندرا!
با حرص غریدم:
- میدونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه میتونیم بریم!
نیشخندی مهمانم کرد و گفت:
- واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی!
از جایم بلند میشوم و غرغرکنان میگویم:
- باشه بزن بریم... فقط دعا کن اینبار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسانشون!
بدون اینکه منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر میکنم و هر دو همزمان از آن رد میشویم و پایمان را میگذاریم وسط... اوه خدای من، وسط اتوبان! درحالیکه از چپ و راست ماشین رد میشود و هر آن امکان داشت فکمان پایین بیاید. رابین نچنچی کرد و گفت:
- اوه! اینجا دیگه کجاست؟
خیره به ماشینهای درحالِ عبور، گفتم:
- عرضم به حضورت، وسطِ اتوبان!
درحالیکه با جانکندن خودمان را به آنطرف اتوبان میرساندیم، رابین غر زد:
- اتوبان براش کمه، بگو محل سلاخی... حتی از اونم بدتر!
رسیدیم به اونسمت و از سرویس شدن دهنمان نجات یافتیم. در همین حین رابین پرسید:
- شکار بعدی اینجاست؟
اطراف اتوبان هر دو طرفش بیابان بود. از اینکه پورتال ما را آورده وسط اتوبان، واقعاً تعجب کرده بودم چون اینجا خالی از سکنه است. همیشه پورتال ما را جایی راهنمایی میکند و میرساند که بشر آنجا زندگی میکند و موجودات غیرارگانیک به آنها آسیب میزنند. خواستم دهن باز کنم و به رابین بگویم خودم هم نمیدانم قصد پورتال چه بوده، که با صدای برخوردی در اتوبان، برگشتیم ببینیم چه اتفاقی افتاده است. اوه خدای من! یک ماشین تصادف کرده بود.
- هی آندرا! اون ماشین به چی برخورد کرد؟
با یک نگاهِ سرسری به اتوبان و ماشینِ داغون شده میشود خیلی راحت فهمید که سوال رابین کاملاً به جا بوده است، چون آن ماشین نه به ماشین دیگری و نه به اطراف اتوبان، نخورده بود؛ اما جلو و عقب ماشین حتی، خُرد و خاکشیر هم برای توصیفش کم بود!
نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
- احتمالاً اونا اینجا هستن، باید عجله کنیم.
سعی کردیم دوباره خودمان را برسانیم آن سمت اتوبان و با سرعت خودمان را به ماشین له شده برسانیم.
ساعت حوالیِ چهار عصر بود ولی گویا آسمان هم با آنها دستش در یک کاسه است؛ چون فضایش را ابرهای سیاهتر از سیاه، پوشانده بودند. صدای رابین مرا از آسمانِ تیره جدا کرد.
- کسی توی ماشین نیست!
متعجب جلو رفتم و گفتم:
- چی میگی رابین؟ پس این ماشین از کجا سبز شد یهو؟!
تمام فضا و اطراف سنگینی بدی داشت، آنقدر که نفس کشیدن آن لحظه برایم سختتر از شکستنِ شاخ غول بود.
در فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمان جفتمان ماشین دیگری که به طرفمان می آمد با حرکتِ ماشین خالی و له شده، خورد به آن و تصادف دیگری صورت گرفت!
- به خشکی این شانس... توی دفتر اعمالمون فقط یه ماشین جنزده کم داشتیم!
قبل از آنکه فرصت کنم جواب رابین را بدهم، دو ماشین دیگر که در حال حرکت در اتوبان بودند بدون هیچ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون، تصادف کردند و بدون اینکه برخورد شدیدی داشته باشند، له شدند! با حرص به رابین خیره شدم و غریدم:
- توام به همون چیزی فکر میکنی که من بهش فکر میکنم؟
سرش را به نشانه مثبت تکان داد و نالید:
- ماشین جنزده نیست، اتوبان جنزدهست!
نفس عمیقی کشیدم. برای درست فکر کردن نیاز به آرامش داشتم و حتی یک درصد هم آرامشی در چنته نداشتم این لحظه. رابین هم که بیشتر رشته افکارم را با چرندیاتش برید:
- بیا بریم خراب شیم روی سرش!
پایم را محکم روی کف آسفالت کوبیدم و عصبی گفتم:
- خفه شو رابین.
غرغرکنان گفت:
- چی چیو خفه شم؟ وایستادیم نگاه میکنیم داره میزنه ملت رو میترکونه.
دستم را بردم لای موهای طلایی و مشکیام و به هم ریختمشان، در عین حال با خونسردی که به شدت سعی میکردم داشته باشمش، خطاب به رابین گفتم:
- خب میگی چیکار کنیم؟ اول باید آروم باشیم و یه نقشه بکشیم.
چپچپ نگاهم کرد و غرزد:
- خب بعدش؟
قدمی برداشتم و به ماشینهای له شده و اتوبان نگاهی دوباره انداختم و گفتم:
- بعدش آروم و سنجیده، طبق نقشه پیش میریم.
جفت دستانش را محکم کشید روی صورت سفید ولی از خشم سرخ شدهاش و قاطیوار گفت:
- نقشه نمیخواد که!
با حیرت پرسیدم:
- اگه نقشه نمیخواد پس چی میخواد؟
با صدایی که حرص و خشم همزمان در آن موج میزد غرید:
- گـونی!
حیرت و تعجبم افزایش یافت و باز پرسیدم:
- گونی؟! منظورت چیه؟
دوباره غرغر کرد:
- میگم نقشه نمیخواد گونی میخواد! دِ یالا بریم بتپونیمش توی گـونی!
نمیدانستم در این شرایط بخندم یا گریه کنم. با حالی زار گفتم:
- یعنی چی نقشه نمیخواد؟ مگه ما، مافیاییم؟
این حرفم همانا و برخورد ماشین دیگری به ماشینهای قبلی و له شدنش همانا. اینبار رابین عربده کشید:
- خُـب نقشه چیه خانم مارپل؟
کفشهای چلسیام از پایم شل شده بودند؛ ولی وقت محکم کردنشان را نداشتم. بدون جواب دادن به رابین، کنار اتوبان روی یک پایم نشستم و کف دستم را روی آسفالتِ اتوبان گذاشتم و چشمانم را بستم. ورد مخصوص را زمزمه کردم. مانند همیشه و طبق معمول، جریان برقی شدید از مغزم گذشت و چشمام باز شدند.
صحنههایی جلوی چشمانم ظاهر شدند.
***
«مولی سانچز»
همانطور که باهم به طرف درب خروجیِ کافی شاپ میرفتیم، از او پرسیدم:
- الآن بریم کلیسا؟
لبهایش را غنچه میکند و میگوید:
- آره دیگه!
راهی برای رهایی از شر افکار خرافاتیاش نبود، پس ناچاراً سر تکان دادم و به سمت ماشینم قدم برداشتیم. با رسیدن به ماشین، سوار شدیم و کیفهایمان را روی صندلی عقب گذاشتیم. سپس استارت زدم و ماشین راه افتاد به سمت کلیسا.
***
به کلیسای بزرگی که در مرکز شهرِ آیشلند واقع شده بود، رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم.
تریسی آمد کنارم ایستاد، نگاهی به بلندی و پرسید:
- قبلاً هم اینجا اومدی؟
- آره یکی دو بار برای دعا.
با آرنجش میکوبد در پهلویم و میگوید:
- تو که از خرافات خوشت نمیاد... آها حتماً کلیسا خرافات نیست!
سرم را بی معنی برایش تکان میدهم و دستش را میگیرم. همزمان که به طرف کلیسا میرویم میگویم:
- راه بیُفت تریسی، کمتر حرف بزن!
به جای گوش دادن به حرفم، نامم را نجوا میکند:
- مولـی؟
لب میزنم:
- جونم؟
آهی میکشد و میپرسد:
- میگم کتابِ رمانت چیشد؟ نشد ازت بپرسم چاپ شد یانه؟
همانطور که از خیابان و بینِ عابران و ماشینها رد میشدیم؛ با دردی که از یادآوری آن اتفاقی که برای ماریان افتاد مصادف شد با روز چاپِ کتابم، فقط زیر لب گفتم:
- چاپ شده.
به درب کلیسا رسیده بودیم. دستش را از دستم بیرون کشید و با خوشحالی بغلم کرد.
- وای جدی؟ این عالیه!
از بغلم خارج شد و اینبار با صدایی که کمی بغض هم میانش بود گفت:
- خوشحالم که کتابت چاپ شد و نیاز نیست تو رو هم مثل ماری از دست بدم... .
صدایش میلرزید. نگاهش نمیکردم مبادا چشمم به اشکهایش بیفتد و نتوانم طاقت بیاورم. خودم هم داغون بودم و با یادآوری اینکه ماری بخاطر رد شدن رمانش توسط انتشارات، خودکشی کرده بود، قلبم مچاله میشد. برای بار هزارم در این مدت، آرزو کردم که هی کاش رمان من رد و رمان ماریان چاپ میشد؛ ولی فقط اکنون کنارمان میبود. افکارم را کنار میزنم و بی معطلی دوباره دستش را میگیرم و دستگیره فلزی درب اصلی کلیسا را میفشارم و واردش میشوم.
تریسی هم مانند کودکی که دستش در دست مادرش است، دنبالم کشیده میشود و بی هیچ حرف و اعتراضی با من میآید. کسی در کلیسا نیست و کشیش هم در دید نیست! صدا میزنم:
- پدر... .
به اطراف کلیسا و صندلیهای خالیاش نیم نگاهی میاندازم و صدایم را بالاتر میبرم:
- پدر روحانی!
مردی بلند قامت با لباسی مشکیفام و بلند که طرحی خاکستری از یک الهه را دارد که لباس مخصوص کشیشهای آیشلند است، به طرفمان میآید. همانطور که به ما نزدیک میشود میگوید:
- درود روحالقدوس به شما فرزندانم.
با لبخند به او خیره شدم و گفتم:
- روزتون بخیر پدر.
با لبخند جوابم را داد:
- روز شما هم بخیر فرزند؛ اومدین برای دعا؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
- اعتراف؟!
پیش از اینکه حدس دیگری بزند گفتم:
- آه نه پدر... ما به کمکتون نیاز داریم.
لبخند صورت سفیدش را میپوشاند و میگوید:
- درخدمتم فرزندم.
قبل از من، تریسی میگوید:
- ما میخواهیم روحِ دوستمون رو احضار کنید!
حرف تریسی، آنقدر دور از ذهنم است که ناخودآگاه پوزخندی روی لبم ظاهر میشود و برای اینکه پوزخندم از چشم تریسی دور بماند رویم را برمیگردانم و چشم میچرخانم در فضای سالن کلیسا که نمایی سلطنتی و سنگین دارد. ماندهام مردم چگونه به آن فضای سرد و سنگین پناه میآورند و از صمیم قلب، به گناهان کرده و نکردهیشان اعتراف میکنند؟ صورتم را طرفشان برمیگردانم که کشیش نگاهی به جفتمان میاندازد و لبخندی تبسموار تحویلمان میدهد و سپس خطاب به تریسی میگوید:
- فرزندم... تقاضایی که دارین یه مسئله معمولی نیست.
تریسی درحالیکه مصمم بودن در چشمانش برق انداخته بود، بلافاصله میگوید:
- خب بله پدر. من خیلی خوب میدونم که احضار روح از دنیای مردگان مسلماً یه مسئله ساده نیست؛ ولی لطفاً این کار رو برامون انجام بدین... ازتون خواهش میکنم پدر.
کشیش که تردید در لحنش بیداد میکند میگوید:
- تقاضاتون خلاف قوانین کتاب مقدسه.
موقعی که کشیش میگوید خلاف قوانین کتاب مقدس است؛ واقعاً یک لحظه کم مانده است شاخ در بیاورم.
انتظار داشتم کشیش به تریسی بگوید اصلاً همچون چیزی به نام «احضار روح» واقعی نیست، تا تریسی از خواستهی نامعقولش دست بکشد؛ ولی اکنون همه چیز بدتر شده است. خوب میدانم اگر پدر روحانی کمکمان نکند، مسلماً تریسی باز هم پای رفیق خرافاتیِ برادرش را وسط میکشد. فکری که در سرم آمده بود همزمان از دهن تریسی هم خارج شد:
- مولی، بهت گفتم که بیا بریم پیش مدیوم.
به طرز غریبی میخواستم طبق عقیدهام انجام شدنی نباشد و اگر هم انجام شدنی است به دست یک کشیش انجام بشود نه یک مدیوم کلاهبردار. با دهنی باز اول به تریسی و سپس به کشیش نگاه کردم و خطاب به کشیش گفتم:
- لطفاً پدر... راهی نداره برامون انجامش بدید؟
چشمان قهوهایاش را که به پوست صورت سفید و کمی چروک شدهاش میآیند را با حالتی آرام باز و بسته میکند و میگوید:
- خیر فرزندم.
پیش از آنکه فرصتی برای پاسخ بیابم اینبار تریسی بود که برای خروج سریعتر از کلیسا دستم را گرفته بود و مرا به دنبال خود میکشید که با صدای پدر روحانی متوقف شدیم.
- فرزندان! پیش هیچ مدیومی برای هیچ احضاری نرید، این کار به نفع هیچکدومتون نیست.
خواستم چیزی بگویم که تریسی دستم را بیشتر کشید و مرا به سمت درب اصلی کلیسا برد و خارج شدیم.
آسمان ابرهای سیاهی را مهمان خود کرده بود. به طرز غریبتری احساس بدی داشتم، احساسی که نمیدانستم از چه سرچشمه گرفته است. تریسی ولکُنِ دستم نبود و مرا تا ماشین کشید. کنار ماشین دستم را رها کرد و بدون اینکه منتظر من بماند سوار ماشین شد. من هم ناچاراً سوار شدم و ماشین را روشن کردم و راه افتادم. کمی که گذشت و دیدم تریسی هیچ حرفی نمیزند به سمتش چرخیدم و دیدم دارد همچون ابر بهار، بی صدا اشک میریزد. یک دستم به فرمان و دست دیگرم را گذاشتم روی دستش و سعی کردم همزمان هم حواسم را به جاده مقابلم بدهم و هم به تریسی. نگران صدایش زدم:
- تریس!
فینفینکنان نالید:
- جونِ تریس؟
مهربان گفتم:
- آروم باش قشنگِدلم گریه نکن.
نیم نگاهی به جاده مقابلم انداختم خوب بود که خلوت است. به طرف تریسی برگشتم و گفتم:
- دیدی که! حتی کشیش هم گفت کار درستی نیست. گرچه من معتقد بودم اصلا شدنی نیست؛ ولی خب... .
چشمانم را دادم به اتوبانی که واردش شدم و گوشهایم را دادم به تریسی که صدای بغض آلودش پیچید:
- مولی... بریم پیش مدیوم، باشه؟
طوری با بغض و معصومیت این حرف را زد که به گوش سنگ میرسید آب میشد، چه برسد به من که بهخاطر تریسی روی پاهایم ایستادهام. اینبار از ته دل گفتم:
- باشه میریم پیشش، همین الآن اصلاً... .
مانع ادامه حرفم شد:
- الآن نه... خیلی سرم درد میکنه، بعداً بریم که وِست هم همراهمون بیاد، آخه من نمیدونم کجاست.
چشمم به اتوبان مقابلم بود که چندتا ماشین متوقف و له شده بودند؛ همزمان گفتم:
- باشه هروقت که تو بگی.
به نزدیک ماشینهای تصادفی که رسیدیم جز دو نفر که یکی دختر بود و دیگری پسر؛ شخص دیگری به چشم نمیخورد. پسرِ ایستاده بود و داشت با اعصاب خوردی به ماشینهای له شده و همینطور ماشین من نگاه میکرد و دخترِ روی یک پا نشسته بود روی آسفالت و کف دستش را بی معنی چسبانده بود به کف آسفالت اتوبان!
- وای مولی! اینجا چه اتفاقی افتاده؟
- نمیدونم مثل اینکه تصادفه ولی با همون هم جور در نمیاد. اصلاً این دختره چرا اون مدلی نشسته رو آسفالت آخه؟!
تریسی سریع گفت:
- از این پسره بپرسیم؟
سرعت ماشین را بالاتر بردم و از کنارشان گذشتم.
- لازم نکرده تریسی...نباید دنبال دردسر بگردیم.