انجمن آوای رمان

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی آوای رمان بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

متفرقه فریدون مشیری

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع شَفَق
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
متفرقه

شَفَق

تیم رمان
تیم رمان
گرافیست
تاریخ ثبت‌نام
8/31/24
نوشته‌ها
104
  • موضوع نویسنده
  • #1
1000049085.webp

فریدون مشیری در تاریخ سی ام شهریور ماه 1305 در شهر تهران و خیابان ایران متولد شد. از آن جایی که جد پدری فریدون، به خاطر یک ماموریت اداری به شهر همدان مهاجرت کرده بود، پدرش ابراهیم مشیری افشار در سال 1275 هجری شمسی در شهر همدان به دنیا آمد اما در دوران جوانی اش به تهران آمد و در سال 1298 بود که در وزارت پست مشغول به کار شد. مادرش نیز اعظم السلطنه نام داشت ولی به او لقب خورشید را داده بودند. مادر فریدون بسیار به شعر و ادبیات علاقه داشته و حتی گاهی شعر می سروده است.فریدون از همان سال ها به دنیای مطبوعات روی آورد و در مجله ها و روزنامه ها به کارهایی از جمله خبرنگاری و نویسندگی می پرداخت. پس از مدتی تصمیم گرفت ادامه تحصیل دهد، از این رو در دانشگاه تهران در رشته ادبیات فارسی تحصیلات خود را ادامه داد. اما کارهای اداری و کارهای مطبوعاتی او اجازه نمی دادند به راحتی به تحصیلات خود بپردازد از این رو مشکلات پدید آمده باعث شد که تحصیل را نیمه کاره رها کند ولی به کار در عرصه ی مطبوعات همچنان ادامه داد.فریدون مشیری سرودن شعر را از دوران نوجوانی یعنی حدودا از سن پانزده سالگی شروع کرد. او در سال 1334 زمانی که بیست و هشت سال داشت، نخستین مجموعه شعر خود را به نام «تشنه توفان» با مقدمه ای از علی دشتی و استاد شهریار به چاپ رساند.«کوچه» معروف ترین شعر فریدون مشیری است که در اردیبهشت ماه 1339 در مجله روشنفکر منتشر شد. این شعر یکی از زیباترین و عاشقانه ترین شعرهای نو زبان فارسی به شمار می رود. لازم به ذکر است که فریدون مشیری مجموعه اشعارش را به صورت دکلمه نیز اجرا کرده است.
 
  • موضوع نویسنده
  • #2
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده‌ست.
دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست.
غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن بُرده‌ست!

تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیان‌کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.

تو را این ابر ظلمت‌گستر بی‌رحم بی‌باران،
تو را این خشک‌سالی‌های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند!
تو را هنگامۀ شوم شغالان،
بانگ بی‌تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.

تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم‌زار،
طلوع با شکوهش خوش‌تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرۀ افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است،
تو با چشمانِ غم‌باری،
ـ که روزی چشمۀ جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده‌ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدروردخواهد گفت!

من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم.
من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم!
امید روشنایی گرچه در این تیره گی‌ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گُل بر می‌افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می‌خوانم،
و می‌دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
 
  • موضوع نویسنده
  • #3
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب
 
  • موضوع نویسنده
  • #4
تک و تنها به تو می‌اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله‌ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم‌زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می‌شنوم

می‌بینم
من به این جمله نمی‌اندیشم
به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می‌اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم
 
عقب
بالا