انجمن آوای رمان

✦ اینجا جایی است که واژه‌ها سرنوشت می‌سازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم می‌شکند! ✦ اگر داستانی در سینه داری که بی‌تاب نوشتن است، انجمن رمان‌نویسی آوای رمان بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بی‌هیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار! .

ثبت‌نام!

(داستان من در جستجوی رویای بی‌انتها)| رحیمه‌محرابی کاربر انجمن آوای رمان

رحیمه محرابی

مدیر تالار گالری عکس
تیم رمان
ویراستار
تاریخ ثبت‌نام
5/5/25
نوشته‌ها
122
  • موضوع نویسنده
  • #1
نام داستان کوتاه: "من در جستجوی رویایی بی‌انتها"
نویسنده: رحیمه محرابی
ژانر: اجتماعی / انگیزشی
خلاصه: داستان در مورد دختر بلند پرواز ی است که در راه رسیدن به آرزوهایش، متحمل دردهای ناشی از سنت و فرهنگ جامعه‌اش می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #2
تالار بزرگی بود!
سقفش با شمعدان‌های بزرگ و چلچراغ‌های کوچکِ معلق در هوا که به همه‌ی نقاط‌ تالار نور پخش می‌کرد، مزین شده، کفِ تالار از مرمر‌های سیاه و سفید مفروش بود.
همه‌‌ی دانشجویان بر صندلی‌ها نشسته، نظاره‌گر این جایگاه بودند و با همدیگر صحبت می‌کردند.

در میان این‌ همه سروصدا، صدای میکروفن بلند شد و همه را به سکوت دعوت کرد.
توجه حاضرین به آن شخص‌ که پشت میزِ سخنرانی بود، جلب شد.

پسری با قامتِ‌ بلند و مو‌های‌ مشکی که کروات سبز رنگ با کت و شلوار سیاه برتن کرده بود، خود را احمد معرفی کرد و بعد صحبت‌های خود را در مورد برنامه‌ و سمینارهای آن روز، آغاز کرد...!

رئیس معارف، رئیس دانشگاه، اساتید و دانشجویان را به نوبت در استیج دعوت می‌کرد تا به ایرادِ سخن بپردازند و پایان سخنان‌ِ هر‌یک‌ از آنان با کف‌زدن و تشویق های بی‌شمار حاضرین همراه بود.

در پایان شخصی که در پشت استیج حضور داشت با تقدیرنامه‌های دانشجویان نزدیک میز سخنرانی شد. او یکی از استادان فرهیخته و مجرب دانشگاه بود.

قرار بود دانشجویان ممتاز به استیج دعوت شده و تقدیر‌نامه‌هایشان از طریق رئیس دانشگاه اهدا شود.
مجری به‌خواندن اسامی دانشجویان ممتاز دانشگاه پرداخت:
"احمد رفیع فرزند عنایت‌الله"
احساس کردم، دست‌هایم بی‌نهایت گرم شده‌اند؛ اما زمانی‌ که آن‌ها را نزدیک صورتم کردم، برعکس صورتم کاملا سردِ سرد بود.

"رقیه فرزند محمد عمر"
می‌خواستم به نحوی خود را مشغول کنم؛ چون از هیجان زیاد، قلبم یک نبض را فراموش کرده‌ و تندتند می‌تپید.‌ یک‌باره متوجه شدم که اسمم در فضای تالار طنین انداز شد.

"مدینه فرزند هلال‌الدین"
با شنیدن اسمم کاملا برای چند ثانیه، نفسم بند آمده و گوش‌هایم سنگین شده بود و فقط به استیج چشم دوخته بودم تا این‌که با ضربه‌ی دستی از عقب، دوباره به همان فضا برگشتم.
"مدینه! زودباش !به آنجا دعوت شدی!"

از صندلیم بلند شده به‌طرف استیج گام برداشتم.
از آن‌جا با یک‌ نگاه‌ کوتاه، نظاره‌گر دانشجویانی که در صندلی‌های‌ خود نشسته بودند، شدم و بعد با گام‌های استوار به‌‌سمت رئیس دانشگاه رفتم. مردی با قدِ بلند و موهایی که تمامش مثل برف سفید بود با لبخند ملیحی برای من تبریک گفت و تقدیر نامه‌ام را به دستم سپرد.
و در این‌حالت به‌طرف عکاسی که مسوول عکاسی بود، نگاه کردیم.

صدا‌ها در گوشم می‌پیچید و احساس می‌کردم اطراف سرم می‌چرخد!
مدینه! مدینه!
زودباش، بیدار شو، دیر شده!
عجله کن! اگر‌نه دیر به مدرسه می‌رسیم.

با بی‌حالی رختِخوابم را ترک کرده؛ دست‌‌ و‌ روی خود را شستم و یونیفورم مدرسه را پوشیده، روانه‌ی مدرسه‌شدم.

من در خانواده‌ی متدین و با رگ‌ و ریشه‌ی پشتون‌ها بدنیا آمده‌ام با برادرها و مادر بزرگم یک‌جا زندگی می‌کنیم. زاد‌گاه من بلخِ زیبا است، شهر علم و هنر؛ شهری که شاعران و نویسند‌گان چیره‌ دست را پرورش داده...

از مسیر خانه تا مدرسه کوشش کردم تا به‌سرعتِ‌ قدم‌هایم بیفزایم، از‌ آن‌جا که شاگرد اول کلاس بودم، مسوولیتِ‌ حاضری‌ کلاس و مرتب کردن همکلاسی‌هایم بر‌دوش من بود.
به ساعتِ‌ دستی‌ام نگاه کردم، عقربه‌های آن ۷:۵۹ را نشان می‌داد.

پشت سرم، صدای تند‌تند نفس‌کشیدن کسی ‌را احساس کردم، همین‌که رو برگرداندم، متوجه حضور خواهرم شدم که بخاطر رسیدن به‌ من، به سرعت‌ قدم‌هایش افزوده بود و بی‌نهایت خسته به‌نظر می‌رسید. با عصبانیت گفت:«تا نصف روز مثل ملکه‌ها تو می‌خوابی و حالا جزایش را من تلافی می‌کنم.»
«خوب حالا که دیر شده دیگه، باید زودتر برسم.»

در این میان صدای زنگِ‌ مدرسه در کوچه‌ طنین‌انداز شد.
داخل مدرسه شدم و بعد از بازرسی توسط نمایندگان به‌سوی دفتر مدرسه رفته با دبیرانی که در حالِ رفتن به کلاس هایشان بودند، احوال پرسی کردم و بعدا من‌ هم با گرفتن حاضری، روانه‌ی کلاس خود شده در یکی از صندلی‌ها جاخوش کردم.

آن‌ روز در ظاهر به درس‌های دبیر گوش می‌سپردم؛ ولی روحِ‌ من در همان خواب‌ها سیر می‌کرد. چه لذتی داشت، دیدنِ خود در آن تالار باشکوه و آن‌ همه کف‌زدن‌ها و تشویق‌ها....
آن‌روز همین‌گونه به‌پایان رسید و با نوای زنگِ ‌پایانی،‌‌ هرکس روانه‌ی خانه‌های خود شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #3
زمانی‌که به خانه رسیدم از عقبِ‌ درِ حیاط ما، بعضی صدا‌ها را شنیدم. با این‌که خیلی کنجکاو بودم، زودتر داخل آن‌جا شدم.
یک محوطه‌ی خیلی بزرگ با چندین خانه‌های یک‌طبقه‌یی، انبوهی از درختانِ مثمر و غیر مثمر که بیشتر شبیه‌ی باغ سرسبز و زیبا بود.
آن‌روز مهمان‌ داشتیم و رسیدن من به‌خانه برابر بود با خداحافظی آنان!

مادرم با خانم‌های برادرم و مادر بزرگم یکجا برای بدرقه‌ی آنها تا دمِ‌ در آمده‌بودند.
با سلام‌علیک مختصری، جویای احوال شان شدم.
مادرم در این زمان گفت: «دخترم است، حالا از مدرسه آمد.»
یکی از آن خانم‌ها که قدی متوسط و چهره‌ی جذابی داشت، ازمن پرسید:«در کلاس چندم هستی دخترم؟»
«کلاس دوازدهم!»
«ماشاالله! قرار است در آینده کدام رشته را انتخاب کنی؟»
- «پزشکی را زیاد دوست دارم و اگر خواست خدا بود، آن ‌را انتخاب خواهم کرد.»

در این‌ زمان، مادر‌بزرگم آن خانم‌ را مخاطب قرار داده گفت: «کامیاب‌شدن در رشته‌ی پزشکی برای‌ او فقط مثل خواب می‌ماند؛ چون پدرش اجازه‌ی رفتن به دانشگاه را نمی‌دهد.» بعد رو به من کرد و گفت: «دانشگاه جایی خوبی برای دختران نیست!»

با شنیدنِ حرف‌های مادر‌بزرگم، بغض گلویم را گرفت.
گاهی‌ نوایِ پنهان و بی‌بیانِ دل به‌ شکل احساسات و نوای خموشِ در درون‌ آدمیزاد انبار می‌شود که توانایی انسان را در بیرون ریختن آن‌ از‌ طریق واژ‌ه‌ها و فریاد‌ها سلب می‌کند.
بدون رد و بدل کلامی، راهی اتاقم شدم.
اشکهایم به‌سانِ باران در صورتم درحالِ باریدن بود باخود گفتم: «مگر چی می‌شود که من هم مثل بقیه امتحان داده و در رشته دلخواهم تحصیل کنم؟ درست است که زنده‌ماندن یعنی‌ بخوری، بنوشی و بخوابی؛ ولی زند‌گی یعنی این‌که رشد کنی، آگاه شوی، تجربه حاصل‌کنی و از لحظه‌به‌لحظه‌ی زندگی‌ات سود ببری و بالغ‌تر، عاقل‌تر و بهتر شوی. من نمی‌خواهم فقط زنده بمانم، می‌خواهم به‌معنی واقعی زند‌گی کنم.»

در اثنای گفتگو با خود بودم که مادر داخل اتاقم‌ شد، متوجه شد که گریه کرده‌‌ام. گفت: «گپ‌های مادر بزرگت را به دل نگیر، خودت می‌دانی که چه خصلتی دارد؟
تو زمانی به خواسته‌ی‌ قلبی‌ات می‌رسی که آن جزءِ تقدیرت باشد و زمانی‌که خدا آن را برایت خواست، احدی نمی‌تواند، تو را از آن محروم کند؛ پس درس‌هایت را بخوان و همیشه امیدوار بمان!»

این‌دلداری‌های مادرم، من را یادِ گفته‌های قشنگِ‌ هاکان‌منگوچ انداخت:
«فلسفه‌ی حیات بر پایه امیدواری و سهیم‌ کردن دیگران در این امید قرار دارد، امیدواری فقط به معنی مثبت‌ اندیشی حرف نیست‌ و به‌ معنی نادیده‌ گرفتن تراژدی‌های‌زندگی که با آن‌ها مواجه می‌شویم، هم نیست؛ بلکه امید به معنای دیدن هر احتمال است؛ یعنی بجای نشستن در گوشه‌ای و کفر و ناسزاگویی، هر کاری که برای خوب شدن‌ِ حالت مساعد است، انجام‌بده»

ازآن‌جا که اجازه رفتن به دوره‌های آموزشی خصوصی را نداشتم، آمادگی کنکور را در خانه‌ فرا گرفتم. اغلب‌اوقات در اتاقم مشغول مطالعه‌ی کتاب‌های کنکور و مدرسه‌ام بودم؛ چون به قدرت و کارایی ذهنم بیشتر باور داشتم.

ذهنِ ما به‌تنهایی خود به‌سان اقیانوسِ بی‌کران است؛ ولی ما باز هم هر روز در ساحل آن می‌ایستیم و تنها چند قطره‌ی از آن برمی‌گیریم و به‌ این اکتفا کرده‌ایم که با این قطره‌ها می‌توانیم به زندگی خود ادامه دهیم؛ همان قطره‌هایی که در واقع از کلِ اقیانوس برگرفته‌ایم.
در حقیقت، هیچ دانشی و هیچ منبعی خارج از ذهن‌ ما نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #4
روز‌ها همین‌گونه می‌گذشت و امتحان‌های مدرسه نزدیک می‌شد، فرم‌های کنکور به مدارس فرستاده شده بود و من نیز فرم را خریده، پر کرده بودم، از این موضوع بجز از مادرم و خواهرم کسی خبری نداشت. بعد از پرکردن فرم، آن‌را به مدرسه تحویل دادم.
با سخت‌کوشی و بیدار‌خوابی‌هایم موفقانه امتحان‌های مدرسه نیز تمام شد.

خواستیم روز آخر امتحان با همه‌ی هم‌کلاسی‌هایم به زیارتگاه روضه‌ی شریف رفته، برای آزمونِ‌ سختی که در پیش‌ رو است؛" کنکور" دعا کنیم.
دودل بودم که بروم یا نه!؟
بالاخره تصمیم مبنی بر این‌شد که اول به زیارتگاه ‌روضه‌‌ی شریف و بعدا به یکی از رستورا‌ن‌های شهر برویم. آن‌ روز دمای حرارت مزارشریف خیلی زیاد بود. در یکی از میز‌های نزدیک کولر، گردهم نشسته و دونر با نوشابه‌های سرد سفارش دادیم.
قلبم شور می‌زد و هیچ قرار نداشتم، دوستم که کنارم نشسته بود، گفت: «حالت خوب است؟ چرا به این حد مضطرب به‌نظر می‌رسی؟»
«نمی‌دانم احساس می‌کنم، قرار است، یک اتفاق ناخوشایند رخ بدهد.»
«هم‌چون چیز‌هایی را به دلت راه نده، اینجا آمدیم تا خوش بگذرانیم و از این روز لذت ببریم؛ ولی این حالتت را نگاه کن!»
بعد گفت: «بیایید دخترا! دسته‌جمعی عکس بگیریم.»

سفارشات را آوردند و همه شروع کردیم به خوردن دونر و خندیدن در مورد ژست‌های جالب همدیگر!
صدای زنگ موبایل‌ را از درون کیف دستی ام شنیدم.
موبایلم را گرفتم؛ ولی باخواندن اسمش، درجا خشکم زد.

پدرم بود!

ترس به همه‌ی‌ اندامم رخنه کرده بود و بی اختیار می‌لرزیدم.
بسم‌الله گفته فلش سبز را کشیدم و گفتم:
«بلی! سلام پدرجان!»
صدایی از آن سوی گوشی بلند شد و گفت:
«علیکم! دخترم کجا هستی؟»
« در مدرسه هستم با دوست‌هایم!»
«امتحانت تمام نشده؟»
«تمام شده؛ ولی با دوست‌هایم در حیاط مدرسه نشسته‌ایم و خواستم کمی بیشتر با هم‌ وقت بگذرانیم.»
«فعلا در خانه مهمان آمده با خواهرت بیا، پشت درِ مدرسه منتظر‌ت هستم.»

با شنیدن این حرف گویا خون در رگ‌هایم خشکید؛ چون می‌دانستم که پدرم اصلا رفتن به رستوران را با دوست‌هایم دوست ندارد.

با ترس گفتم: «چشم می‌آیم، پدرجان!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #5
تماس قطع شد.
ترس و دلهره ای در دل من راه یافت که در اثر آن، تپشِ قلبم دم به دم فزونی می‌گرفت‌.
بدون خداحافظی با دوست‌هایم و با نهایت سرعت از رستوران خارج و سوار تاکسی شدم.
به راننده که یک مرد مسن بود، گفتم: «کاکا! زودتر به مدرسه ستاره بروید!»
هر ثانیه در تاکسی به اندازه‌ی ساعت‌ها برای من می‌گذشت و این‌که آن‌ زمان چه حالی داشتم فقط خود و خدایم شاهد بود.
راننده گفت «به جایی که می‌خواستید، رسیدیم!»

از پشت شیشه‌ی ماشین متوجه شدم که پدرم ماشین باری خود را در گوشه‌ی خیابان و کاملا روبروی دروازه‌ی مدرسه متوقف کرده است.
پول تاکسی را حساب کردم و با چادرم سعی در پنهان‌کردن بینی‌ و دهنم داشتم، تا چهره‌ام معلوم نشود.
بی‌خبر از این‌که پدرم تمام قضیه را فهمیده بود، داخل مدرسه شدم؛ اما هیچ‌کس آنجا نبود پس خواهرم کجا بود؟
با دلهره‌ی بیشتر و با قدم‌های لرزان نزدیک ماشین شدم، متوجه شدم که خواهرم در صندلی عقبِ ماشین نشسته است. سلام‌علیک گفته کنارش نشستم؛ ولی پاسخی دریافت نکردم.

پدرم باسرعت از کوچه‌ها می‌گذشت‌. از اقبالِ نا‌بسامان خود در شکوه بودم که متوجه شدم به خانه رسیدیم.
خواستم به‌طرف اتاقم بروم که با صدای بلندِ پدرم درجا متوقف شدم، گفت: «خیلی خوش گذشت با دوست‌هایت در مدرسه؟»
به‌طرفش نگاه کردم‌ از عصبانیت رگ‌های گردنش معلوم می‌شد؛ اما در آن‌ زمان جز سکوت دیگر گزینه‌‌ای نداشتم.
اگر‌ حرفی هم‌ به زبان می‌آوردم؛ مگر چه‌چیزی برای گفتن داشتم؟
دوباره خودش گفت: «خوب است که امروز مدرسه ات را تمام کردی و گرنه از همین روز دیگر اجازه رفتن به مدرسه را نداشتی؛ ولی با این کارت، شانس سپری‌کردنِ امتحان کنکور را نیز از دست دادی. بدون پرسیدن از من و رفتن به رستوران، خوش‌گذرانی‌کردن و درنهایت دروغ گفتنت... کافی است همین قدر درس و تعلیم!»
نای حرف‌زدن و دفاع از خود را نداشتم و بی‌صدا فقط اشک می‌ریختم.

از آن اتفاق یک‌ماه گذشته بود که اطلاع داده شد، آیدی کنکور ما آمده؛ ولی نمی‌دانستم چکار باید کنم؟
به مادرم‌ این موضوع را گفتم، او گفت: «بهتر است با پدرت در این موضوع صحبت بکنی.»
اما من به آن‌حد توانایی‌ چشم‌درچشم شدن و خواستنِ حقِ‌خودم‌ را از پدرم نداشتم.
چطور تصمیم بزرگ زندگی‌ام فقط با یک‌خطا تلافی شود؟
از مادرم خواستم تا خودش با پدرم صحبت کند؛ چون اشک‌ها مجال صحبت را از من ربوده بود.

انسان‌ها به وسیله‌ی اشخاص و آرزو‌هایشان که از‌همه بیشتر برایشان مغتنم هستند، مورد آزمون‌های الهی قرار می‌گیرند؛ تا میزان صبر و استقامتشان از طریق آن‌ها سنجیده شود و زمانی که همه‌چیز پشت‌سر هم رخ داد و وضعیت را برای تو خفقان ساخت، نترس! مبارزه کن؛ چون‌همین‌جا است که سرنوشت، تو را با مسیری جدید مقابل می‌سازد تا یاد بگیری آن‌چه که برای تو داده شده است، موقتی است نه دائمی!

این هم یکی از همان آزمون‌هایی بود که من پشت‌سر گذاشتم.
ثانیه‌ها به دقیقه‌ها و دقیقه‌ها به ساعت‌ها تبدیل شده بود؛ ولی من هنوز منتظر بودم که شاید تصمیم پدرم تغییر کند؛ اما کی‌می‌داند که قرار است، این‌بار سرنوشت کدام رخِ خود را برای ما نشان می‌دهد. من با جواب منفی مادرم از سمتِ پدر روبرو شدم.
می‌دانستم این هم یکی از همان آزمون‌هایی است که باید محکم و قوی بمانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #6
فردای آن‌روز به مهمانی یکی از اقوام نزدیک‌ دعوت شدیم؛ ولی من از رفتن به آنجا خودداری کردم، به این بهانه‌‌ که حالم خوب نیست.
ساعت حوالی ۴ عصر بود، صدای موُذن طنین‌‌انداز شد. وضو گرفتم و بعد از ادای نماز با صدای نسبتا ملایم و با تضرع و زاری درحالیکه اشکها رهایم نمی‌کردند، مشغول دعا شدم:

"پروردگارا!

تو از همه بهتر می‌دانی که من در این قلب ضعیفم چه درد‌هایی را تحمل می‌کنم، تو آگاه و حکیم هستی به آن‌چه که بنده‌هایت از آن واقف نیستند، تو از شاهرگ گردنم هم به من نزدیکتر هستی و از حال دلم واقف هستی.
می‌دانم که من بنده‌ی خوبی برایت نبودم، می‌دانم که من بنده‌ی عاصی و گنهکار تو ام؛ ولی تو خدای مهربان من هستی.

لطفا یا ربم!
تو نگاه به گناهان من نکن، تو نگاه به رحمت و بزرگی‌خودت بکن و من را به خواسته‌ی قلبی‌ام برسان، تو شاهدی که من در این راه بخاطر فراگرفتن علمی‌که تو آن‌ را واجب گرداندی، چه مشقت‌ها که نکشیده ام و چه حرف‌‌ها که نشنیده ام! چقدر حرف‌های این و آن را پشتِ گوش‌ انداخته ام.

هر آزمون و تلاش‌ یک نتیجه‌ای دارد؛ پس لطفا مرا به پاداشِ زحماتی که متحمل شده ام، برسان ، من پاداشش را فقط از تو می‌خواهم، مهربانِ‌من!
و در پایان از تو می‌خواهم که کمکم کنی تا این خود نهفته درونم را بهتر دریابم!"

حضور کسی را پشت سرم احساس کردم؛ اما صحبت با پروردگارم آن‌قدر شیرین بود که می‌خواستم‌ ساعت‌ها و روز‌ها همین‌گونه حرف بزنم و خود را از این‌گونه احساسات آزار‌ دهنده‌ای که در من رخنه کرده بود، خالی سازم.
این حقیقت دارد که جستجوی پرودگار خصوصا زمانی‌که به او احتیاج داریم، آن‌قدر جواب نمی‌دهد؛ اما زمانی که قلبت را به‌سوی عشقِ او بگشایی، او تو را پیدا می‌کند و او من را پیدا کرده بود.
بعد از ختم دعا، جانماز خود را بوسیدم و آن را کنار تختم گذاشتم،سپس نمی‌دانم چگونه؟ولی به خواب‌ِعمیقی فرو رفتم.

بازهم همان تالار؛ همان کف زدن‌ها، تشویق‌ها و...
از خواب برخاستم، متوجه شدم که هوا رو به‌تاریکی است، مادر و خواهرانم هم از مهمانی برگشته بودند‌.
یک‌‌ هفته بعد قرار بود، ثبت نام در دانشگاه بلخ برگزار شود.
بعد از اتمام‌ صبحانه مشغول نظافت اتاقم بودم که پدر صدایم زد.

نزدش رفتم ،گفت: «از دفتر مدرسه زنگ زده و گفته‌اند که باید آیدی‌کارتت را بگیری، هفته ی بعد ثبت نام است.امروز با خواهرت برو و آیدیت را بگیر.»
با این‌جمله احساس کردم که در حال گشودن پروبال هستم. از خوشحالی در لباس‌های‌خود جا نمی‌شدم. دستِ پدر‌‌ را گرفته، بوسیدم.

"هر انسانی در برهه‌‌ای از زندگی خود آزموده می‌شود و در هر تجربه‌‌ی جدیدی، هر ورود، هر آغاز، هر فکر، هر نیت، هر دعا و در هر گامِ‌نو با مرحله‌ی از شایستگی روبه‌رو می‌شود و از دوره‌‌ای می‌گذرد که باید صبر کند؛ زیرا صبر چنان ریسمان محکمی‌ است که گمان می‌کنی، پاره می‌شود؛ اما رفته رفته محکم‌تر می‌شود"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • موضوع نویسنده
  • #7
یک هفته بعد، صبح زود آماده شدم و با پدر راهی دانشگاه شدیم ، پدرم تا پایان فرآیند ثبت نام منتظرم ماند.
شب‌‌ و روز درس می‌خواندم و در ادامه فرمول‌ها را حفظ می‌کردم.چون استاد راهنما در کنکور نداشتم، باید با راهنمایی دوستانم پیش می‌رفتم. بالاخره روز امتحان فرا رسید، روزی که همه آن‌ را روز سرنوشت‌ساز می‌نامیدند.
نسیمی ملایم و مطبوع‌ می‌ورزید و درختان با آهنگ باد، یک‌جا می‌رقصیدند. محوطه‌ی دانشگاه خیلی بزرگ بود و تا ساختمانی که قرار بود آن‌جا‌ امتحان دهیم، تقریبا ۱۵ دقیقه راه بود.
دفترچه‌ی امتحان به ما داده شد، توکل به خدا کرده و شروع کردیم به پر‌کردن خانه‌های خالی......

از برگزاری کنکور تقریبا ۵ ماه گذشته بود، منتظر نتایج بودم، آیدی خود را به برادرم دادم تا او جستجو کند‌‌. بعد از کلی منتظر بودن، سایت نتایج باز شد؛ برادرم گفت: «مدینه! با ۲۹۰ نمره در حقوق بلخ قبول شدی!»
گو‌ش‌هایم هنگ کرده بود، نمی‌دانستم که بخاطر قبول شدنم خوشحال باشم یا از این‌ که در رشته دلخواهم قبول نشده ام، جگرخون!
هم‌زمان، چشم‌هایم می‌گریست و لب‌هایم می‌خندید، این چه‌گونه احساسی بود که هم‌زمان در وجودم رخنه کرده بود؟

واقعاً این انتخاب‌های ماست که ما را می‌سازند و عزم ما بر انتخاب‌هایمان، مسیر رسیدن به موفقیت را فراهم می‌کند.
من مسیر خود را انتخاب کرده بودم؛ مسیر من آموختن و فراگرفتن علوم بود، حالا چه فرقی می کند، مسیر حقوق باشد یا پزشکی.
در نهایت با پشتکار و تلاش و با معدل بالا و اخذ دیپلم از رشته ‌ی حقوق فارغ التحصیل شدم و بعد از اتمام دانشگاه تصمیم گرفتم که تخصص در بیماریهای دهان و دندان را در یکی از دانشگاه‌های خصوصی ادامه بدهم.
موفقیت از دل شور و اشتیاق بسیار و نیرو‌های انگیزشی رشد می‌کند، تنها اشتیاق پرشور و شدید است که نیر‌و‌ی وادار کننده به اقدام را رشد می‌دهد.

امروز در همان لحظه که خواب آن را دیده بودم قرار دارم؛ تالار بزرگی که به مناسبت اهدای تقدیرنامه‌ها برگزار شده و من به عنوان دانشجوی ممتاز دانشگاه با کف زدن‌ها و تشویق‌های بی‌شمار خانواده و دوستانم روبه‌رو هستم، بالاخره با لبخندی از ته‌دل تقدیر نامه‌ام را گرفتم.

"کائنات در خود نظم عادلانه دارد، چرخشی بی‌پایان روی چرخ‌دنده‌های مستحکم، اگر چه ممکن است گاهی به‌نظر برسد، حرکت آن کامل نیست؛ اما این چرخ‌دنده‌ها هرگز از مدار خود خارج نمی‌شود."

پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
عقب
بالا