Follow along with the video below to see how to install our site as a web app on your home screen.
یادداشت: This feature may not be available in some browsers.
انجمن آوای رمان
✦ اینجا جایی است که واژهها سرنوشت میسازند و خیال، مرزهای واقعیت را درهم میشکند! ✦
اگر داستانی در سینه داری که بیتاب نوشتن است، انجمن رماننویسی آوای رمان بستری برای جاری شدن قلمت خواهد بود. بیهیچ مرزی بنویس، خلق کن و جادوی کلمات را به نمایش بگذار!
.
هراز گاهی در همهمهٔ زندگی، ردِ گمشدهٔ حضورت را میان روزهایم میکاوم؛ لابلای ورقهای کتابم، میان برگهای رنگپریدهٔ پاییز، در رایحهٔ دلانگیز خاکِ که باران تازه به آن جان داده است و نمنم بارانی که آرام میبارد؛ اما هر بار که نمییابمت با لبخندی تلخ، جرعهی از قهوهام را سر میکشم و دلتنگتر از قبل، تو را به رویا میسپارم.
میدانم در جایی نزدیک، شاید در همین حوالی، هنوز حضور داری. آیا حس میکنی که در حسرت شنیدن صدای بال کبوتر پیامت، تمام رویاهایم به انتظار نشسته؟
دوست دارم تو را "باران" بخوانم و من بیچتر در خندههایت، کودکانه خیس شوم.
ای آرام جان!
تو را نمیشناسم، هرگز ندیدهام؛ اما در عمیقترین گوشهٔ جانم منتظرت هستم. این انتظار، نه از جنس تعهد، که از جنس عشق است.
مراقب خودت باش، چرا که من، حتی در دورترین فاصلهها، مراقب تو هستم!
یک دل سیر میخواهم در خیابانهای خیس شهر، زیر نمنم باران قدم بزنم، میخواهم پیراهنم با بوی خاکِ خیس و موهایم با عطر کوچهها آغشته شود.
بیاعتنا به دیوارهای خانهها، بیپروا از افکارِ تیرهای که چون سایههای خزنده در ذهنم میلولند که حالِ دلم را چون برگِ خشکی که بادِ بیجهت میرباید، با خود میبرند و باز نمیگردانند...
روبروی گلفروشی بایستم، در میان هزار رنگ و عطر، نگاهم بر گلی بماند که چون او کمتر روییدهست…
سپس به کتابخانهای با طعمِ کهنهگی پا بگذارم. از میان قفسههای پیچدرپیچ، کهنترین کتاب را بردارم—آنکه رایحهاش عطرِ قرنها وفا و عشق و اصالت را در سینه داشته باشد.
بعد با گُل و کتاب، به کافهای در کنارِ خیابان پناه ببرم. فنجانی قهوه پیشِ رویم بخارش چون روحِ گرمِ نوشیدنی، ناموزون به رقص دربیآید. خیره بمانم به این سمفونیِ سیال، نفس بکشم و عطرش را تلخ و نشاطانگیز تا اعماقِ وجودم بکشانم. بیرون، باران آرام بر شیشهها بکوبد و من، میانِ هزاران زندگیِ محبوس در کتاب، گم شوم...
خوابها گاه چون شهد؛ گاه چون زهرِ سیاهی جهنمی در رگها میدود.
وقتی از خوابی شیرین بیدار شوی، انگار بالهای فرشتهای بر شانهات سنگینی میکند و روزت تا غروب، آینهای از همان رؤیای طلایی میشود...
اما کابوسها... آه، این میهمانانِ شبخُفته از شیرهی لبخندت مایه میگیرند و روزت را به جهنم مبدل میسازند. هر بار، پس از چنان خوابی، در پلکهای سنگینت این پرسش میتپد: «این وحشتِ برخاسته از ژرفای ذهن، چگونه چون گدازههای آتشفشان، از قلمروِ خواب به صحرای بیداری سرازیر میشود؟»
این کابوسها، شبحی ست که نه در تاریکی، که در روشنایی، آرامش تو را میدرّد. انگار مذابِ سرخِ هراس، از کوهستانِ ناخودآگاه فوران میکند و بر زندگیِ واقعیات جاری میشود؛ خاکستر میپاشد و تو در میانهی این آتش، بیپناه میمانی...
و این است بلاتکلیفیِ انسان: اسیرِ دریایی که نه طوفانش آرام میگیرد، نه ساحلش پیداست.
برخی زیباییها را نه چشم میبیند، نه دست لمس میکند، نه بینی میبوید، نه انگشتان نگه میدارند؛ زیباییهایی که همچون پرندهای در قفسِ ذهن پرواز میکنند و بال میگشایند.
شبیهی بادی که هرگز ندیدهای؛ ولی نفس نامرئیاش را بر گردنت حس میکنی.
پرتوِ خورشید که بر پوستت میرقصد، اما لمس نمیتوانی.
یا قطرههای باران که از میان انگشتانت میلغزد؛ اما نمیتوانی نگهاش داری.
اما ای عزیزِ ناآشنا!
من شبیه دیگران نیستم.
اگر آنان فانوس به تو دهند، من خورشید را در کفِ دستان تو میگذارم تا هرگز در تاریکی نیفتی.
اگر دیگری شاخهگلی پیشکشت کند، من باغی را برایت میآورم که شکوفههایش از تمام بهارانِ روی زمین رنگیتر است.
اگر کسی راهِ پیمودنِ خاکی را نشانت دهد، من سفر را فراهم میکنم بر بالِ بادها؛ آنسوی کوهها و ستارهها...
مرا بخوان! آنچنان که باران، نغمهاش را در دلِ کویر میخواند.
مرا بخوان! آنگونه که دروازههای امید، عاشقانِ محبوس در دیوارهای یأس را ندا میدهند.
مرا بخوان! آنگونه که بهار، گلها را از خوابِ زمستانی بیدار میکند.
پس از سالها،
پا گذاشتم همان کافه؛
میخواستم آخرین خاطرهات را زیر خاکِ آن میز دفن کنم.
هوا بوی قهوهی تازه میداد...
نگاهم افتاد به گلدان بابونههای سفید روی پیشخوان
و کتاب نیمهبازِ کنار فنجانِ خالی.
ناگهان، همهچیز تازه شد.
بابونهها
خندههای فراموششدهات را یادآوری کردند.
عطرِ قهوه
حرفهای نزدهات را زنده کرد
و آن کتاب،
صفحهی جدیدی از داستان را پیش رویم گذاشت.
درست وسط قصدِ خاکسپاری،
جریانِ پر شور عشق دوباره سرازیر شد...
اما اینبار،
عاشق سادگیِ آن لحظه،
رستاخیزِ خاطرات،
و امکانِ دوبارهی شروع شدم.
گاهی غریبهای؛ ناگهانی و بیخبر از راه میرسد و درِ قلبت را میزند. صدای این کوبیدن، آمیخته با استرس، هیجان و شاید اندکی ترس است.
دل، ناآرام میتپد؛ انگار پیشبینی میکند که پشت آن در، رازی نهفته است. وقتی در را میگشایی و آن ناآشنا را آشنا مییابی، قلبت با شور و شوق بیشتری میتپد، فریاد خوشی سر میدهد و با تمام وجود میگوید: «این همان نیمهی گمشدهام است!»
اما نه... همیشه ماجرا به همین سادگی نیست.
قلب، گاهی با آدم رو راست نیست؛ گاه با احساس فریبندهاش، واقعیت را پشت هیجانِ موقت پنهان میکند. آنچه «آشنای جان» میپنداری، شاید تنها سایهای گذرا از یک نیاز عاطفی باشد، نه پیوندی عمیق از جنس ماندن!
احساسی که با یادِ تو یا هر چه به تو پیوند خورده، در جانم میشکفد، همانند نقاشیِ رویایی است با واژههای نورانی.
با قلمِ پَر، خواستم سیمای تو را ترسیم کنم؛ بیگمان نگاهت مهربان است؛ همان مهربانی که در سکوت نیز شنوا میشود.
لبخندت، پارهای مهتاب است که زنگارِ تاریکیها را از دلها میزداید...اما از روحت چه گویم؟ که هرچند ناشناخته، حضورش را در ژرفای هستیام نهفتهام، احساس میکنم.
شاید بپرسی: «این همه را، بیآنکه مرا بشناسی و بیبنی، از کجا میدانی؟»
پاسخ در لرزشی نهفته است که نامت آن' گوهر ناشناخته' در حریم دل برمیانگیزند و من آن را در مخزن اسرار دل پنهان کردهام، مبادا جهانِ بیرحم، این یگانه گوهر را نیز از کفم برباید.
نمیدانم آیا روزی هیبتِ وجودت بر من آشکار خواهد شد، ولی همینکه این شورِ ناگفتنی را در قالبِ واژهها میریزم و به حریمِ هستی میسپارم، خود معجزهای است بیهمتا.
این نامه، پرندهی امید من است
قلبِ نویسنده، قَلبِ مُومِ تاریخ است؛
جایی که نامِ معشوق را
به خَطِّ اَبدیَت میسپارد…
و من
در اين وَرقپارههای بینام،
از عَشقی بدونِ دیدار خواهم نوشت.
این روزها، دلم میشود
بی هیچ بارِ بسته و نقشهای،
تنها مثلِ پرندهای بیقرار،
پَر در باد دهم.
راهی را در پیش گیرم که پایانش ندانم؛
اما آه…
درین سرزمینِ سنگ،
بهای دختر بودن را چگونه میسنجند؟
پارهپاره میدهیم سهممان را
از نگاهِ خنجرکشِ کوچهها
تا قفسِ آهنینِ "نشاید"ها.
و باز هر دم،
میگویند...
"هنوز تمامی ندارد!"
تا به کجا خود را به آتش میکشند، تا دریابند که آدمیان از گفتار تا رفتار هزار فرسنگ فاصله دارند.
مگر آدمی چند بار باید در رودخانهی توهم شسته شود، تا بفهمد سنگها، هرچند صیقلی، قلب ندارند؟
مگر چند زخم باید بر جانش نقش بندد، تا دیگر آدمیان را در آیینه دل پاکش ننگرد؛ چون معجزهای در کار نخواهد بود که اینبار نقشههای تکرار، نتایج متفاوت را با خود بیآورد...
چه وقت؟ چه وقت این چشمها از خوابِ سادهلوحی میشکفد؟
چه وقت میپذیرد که گُلِ صداقت، در بیشهی هر خاری نمیروید؟
و این انتظارِ بیحاصل برایِ تغییرِ دیگران، جز تیشه زدن به ریشهی خویش نیست؟
میگویند: «زاویهی دیدت را عوض کن، نگرشت را تغییر بده، آنگاه جهان دگرگون خواهد شد.»
اما من باور ندارم که صرفاً با تغییر نگاه، واقعیتهای بنیادین نیز دستخوش دگرگونی شوند؛ چون این بازی نور و سایه، جادوی حقیقت را میفریبد!
آیا میتوانی جوشیدن آب را در دمایی کمتر از صد درجه سلسیوس به حقیقتی دیگر بدل کنی، بیآنکه فشار جو را تغییر دهی؟
آیا میتوانی چرخش زمین را انکار کنی، فقط چون دیدگاهت به آن فرق دارد؟
آیا میتوانی قانون گرانش را با نادیدهگرفتن، از میان برداری؟
علوم اعصاب ثابت میکند که تغییر "زاویه دید" تنها پردازش اطلاعات در قشر پیشپیشانی مغز را تعدیل میکند، نه خود واقعیت را.
واقعیت، برخلاف ذهن، نرم و انعطافپذیر نیست.
حقایق مطلق، مستقل از باورها و برداشتهای شخصیاند.
ذهن، میتواند تفسیر کند، تحمل کند، زیبا جلوه دهد یا زشتتر؛ اما ذات یک حقیقت، نه با میل ما زایل میشود و نه با مهربانی ذهن ترمیم.
آه از این گذرِ سریعِ ایام...
که زندهبودن را با زیستن اشتباه گرفتهایم!
چه شد که اینهمه نقابِ شعف بر چهره زدیم
با آنکه دل، تکهتکه از غمِ جهان است
اما در جمع، خنده را به دندان میگیریم
انگار شادی، جامهایست که باید با آن
تنِ روحِ خسته بپوشانیم!
و آه از این دروغِ مصلحتی دیگر...
عشق، مثل شرارهایست که
ناگهان از سینهٔ کوهی خاموش سر میکشد
و بیهشدار بر جانت میریزد.
جریانش آرام و گاهی طغیانی است.
بعد از نوک انگشتهایت
تا ژرفای قلبت نفود میکند.
نمیدانی چهزمان و چطور
فقط میفهمی در آتش کسی میسوزی
که تا دیروز برایت تنها یک اسم بود
یا شاید یک حضور عادی...
اما امروز؛ بود و نبودش با نفسهایت گره خورده.
هیچ قدرتی نداری مهارش کنی،
ارادهات بیاثر است
و تو در سکوت، نظارهگر سوختن خودی.
نه فریاد میزنی، نه میخواهی خاموشش کنی
چون این سوختن، تلخ نیست.
درد دارد، بله، اما دردی از جنس لذت...
از همانها که دلتنگت میکنند بیقرارت میکنند
ولی باز مشتاقی بیشتر و بیشتر شعله بگیرد...
این عشق، شکنجه نیست
یک جور جنون شیرین است که تو را میگیرد و تا ته خط میبرد
بیآنکه بخواهی حتی لحظهای ازش فرار کنی.
کاش هر انسانی آشیانهای میداشت؛ جایی که او را از تیغِ بُرّانِ روزهای تکرار شونده برهاند.
این روزها، این مأمن برایم به رویایی میماند که در مهی نفسهای بیقرارم گم شده. کاسهی تحملم، مانند ظرفِ چینیِ کهنهای، پر از ترکهای ریز است. هر درزش را اگر نزدیک ببینی، ردی از اشک و خستگی ست که مثل نقره در شیارهایش جاری شده. نمیدانم کدام نسیمِ بیمقدار، آخرین ضربه را خواهد زد تا این کاسه یکباره فرو ریزد و به غبارِ هزاران ذرهی بینام تبدیل شود...
سخت است وقتی میبینی چگونه هر سپیدهدم، رشتههای امید را از تاروپود وجودت میدزدند. انگار زمان، دارِ تاریکِ خود را برپا کرده و تارهای زندگیت را یکی یکی پنبه میکند. سکوت میکنی و میبینی، انگار که قاصدکی در بیابانِ بادها هستی و هر نسیمی تو را به سمتی میکشد، بیآنکه بدانی آخرین برگِ وجودت کی و کجا بر خاک خواهد افتاد...
امروز در قلبم شوری غریب میتپد، مثل آهنگِ بیقراری که رگهای وجودت را به رقصی بیاختیار فرا میخواند.
و این که سرچشمهاش را نشناسی... این ندانستن، خود جرعهای دیگر از آن جامِ بیکران است.
هر چه بیشتر در پیِ «چراییِ» این آتش بگردی، هزاران چرای دیگر چون اخگری از خاکستر برمیخیزند و شعلهاش را فروزانتر میسازند.
مثلِ شوقِ دیداری که هنوز رخ نداده یا انتظارِ لحظهای که چون غنچهای ناشکفته در انتظارِ بوسهای از نور است...
فرجام این راه را کسی نمیداند؛ شاید به باغی از بهشت رسد، شاید در گردابی از حسرت فرو رود...
اما همین اکنون، در این دمِ فروزانی که میسوزد و میسازد، حسی است شیرین و ژرف، انگار پروانهای از نور در تاریکیهای ناشناختهات بال میزند.
این شور، این انتظار، این لرزشِ ناشناخته... خود، زیباترین رازِ زندهبودن است.
و پایانش؟
پایانش را مهِ صبحگاهیِ فردا پنهان کرده...
ای سایهی گمشدهٔ من در جهانِ آیینهها!
آیا تو هم وقتی باران میبارد، صدای قدمهایم را روی پلهای موازی میشنوی؟
شاید تو همان نیمهی گمشدهٔ افسانهها هستی که جهان، پیدایت نکرده؛ اما من با تمامِ ناتوانیهایم تو را در مرز خیالم حفظ کردم؛ گمشدهٔ که گمتر از خودِ گمگشتگیست...
گاهی دلم چنان تنگ میشود که گویا تمامِ اقیانوسها در سینهام فشردهاند. تو که در جزیرهای ناشناختهات نشستهای، آیا کشتیسوختهی به ساحلت رسید؟ آن کشتی بغضهای بیصدای من بود...
گاهی فکر میکنم: اگر در آن دنیا، من انتخاب کرده بودم که نترسم، تو انتخاب کرده بودی که بمانی، آنگاه آیا اکنون این نامه را تو به من مینوشتی؟
با همین واژهها؟
با همین حسرتِ سفید روی کاغذ سیاه؟
اگر دستت به نورِ مهتاب رسید… این کاغذ را به آینهای کهنه بگیر! میگویند در زوایایِ موازی، سایههای عاشقان میتوانند یک ثانیه همدیگر را لمس کنند...
– «انگار دیشب خواب خوشی دیدهای، دخترم! صبح زود بیدار شدی؟»
+ «بله پدرجان... دیروز خیلی خسته بودم.»
– «گاهی کارهای تکراری، روح آدم را مثل آب، از حرکت میاندازند. چیزهایی که روزی شادی را در رگهایت جاری میکردند، کمکم رنگ میبازند. اما یادت باشد رحیمه... زندگی، با همان معنایی که تو به آن میدهی، دوباره زنده میشود. باید در هر کاری که میکنی، اگر کوچک باشد؛ دانهای لذت و ذرهای عزت نفس پیدا کنی. آنوقت است که زندگی، همان جام پُر میشود که تو سزاوارش هستی.»
من اگر خاکم، تو جانم را گل میکنی…
من اگر گل باشم، تو بارانی!
من اگر بارانم، تویی که بهار را به جانم میتابانی.
من اگر ترانهام، تو آنی که واژههایم را نوا میبخشی.
همانگونه که زنبورعسل شهدش را مدیون گلهاست، من واژههایم را مدیون تو هستم.